بیدمشک

مقوی اعصاب است!(((:

در ستایش خوشبختی های کوچک

یک سال و اندی پیش؛آذر 95،داشتم در یک کتاب فروشی قدم می زدم،و دفتری دلم را برد!دفتر لازم نداشتم ولی خریدمش،بعد هی فکر کردم حالا با این دفتر چه کنم؟به درد دانشگاه که نمی خورد!دفتر خاطرات هم که کلی دارم!(:

بعد فکر کردم،فقط خاطرات خوب را در این دفتر می نویسم!فقط و فقط خاطرات خوب را...!

16 آذر 95 بود که افتتاحش کردم...کاری نداشتم روزم خوب می گذرد یا بد،از هر روز بهترین اتفاقش را می نوشتم،و البته کاری نداشتم چیزی که می نوشتم چقدر بزرگ بود...ساده ترین چیزهای خوب ممکن را...بی اهمیت ترین اتفاقات خوب ممکن را می نوشتم...در این حد که:

 بستنی خوردن در سرمای زمستان قیطریه چسبید!

فلافل خیابان مروی بعد از بازار گردی با مامان خوشمزه بود!و خوب شد مسموم نشدم!D:

چای نبات نذری سنتی سفر یک روزه به نطنز و آقاعلی عباس خوشمزه بود!

جزوه ای که آقای همکلاسی تایپ کرده خیلی تمیز است!

با دوستم رفتیم سینما و خیلی خندیدیم!

بوی باران خیابان فلان را دوست داشتم...

دانشگاه برفی قشنگ بود...

و ده ها جمله ی دیگر مثل اینها...همین طور کوتاه کوتاه نوشته ام،گاهی بدون فعل حتی!و بدون خجالت از اینکه مگر چنین چیزی مهم است؟

حالا یک سال و اندی گذشته و همچنان اتفاقات خوب را می نویسم،دفتر جانم را هم هی ورق می زنم و چیزهایی را می خوانم که امکان نداشت اگر مکتوب نشده بودند،بعدها به خاطر می آوردمشان!

خاطرات خوب خوب ریزم را می خوانم و حالم خوب می شود...و می دانید،من انواع نوشتن را تجربه کرده ام،وبلاگ نویسی،خاطره نویسی در دفتر،مسابقه کتاب خوانی و داستان نویسی،کپشن های طولانی در اینستاگرام نوشتن و....همه شان را عاشقانه دوست دارم،خصوصا بلاگر بودن را!اما اگر بخواهم فقط یکی از این ها را به کسی پیشنهاد دهم،قطعا روشی بود که از یک سال و اندی قبل در پیش گرفته ام!

چه بهتر از اینکه آدم اتفاقات خوب را ریز به ریز و جز به جز به خاطر بیاورد؟(:

که به قول گابریل گارسیا مارکز زندگی چیزی نیست که واقعا گذرانده ایم بلکه آنگونه است که به یاد می آوریم تا روایتش کنیم...

عاشق ماشین تایپم(:

۷ ۰
حوا ...
۱۹ بهمن ۰۵:۱۴
امشب چقدر پست‌های خوب و حواپسند خوندم :)
خیلی کارِ قشنگی کردی و می‌کنی ^_^
منم همچین تصمیمی گرفتم الان :)

ماشینِ تایپ هم عاشقته :))

پاسخ :

مرسی حوا جان(:
امیدوارم نتیجه ی خوشایند بگیری از نوشتن اتفاقای خوب
(((:
ابراهیم ...
۱۹ بهمن ۱۰:۱۴
چه قدر حس خوب به آدم منتقل میشه
عجب جمله ای گفته گارسیا مارکز، توی زمان حال آدم اتفاقات اطرافش را با یه دیدی نگاه می کنه و بعد از چند سال همون اتفاقات، متفاوت از زمان گذشته به یاد آدم میاد
چه عکس باحالی:)

پاسخ :

منم خیلی دوست دارم جمله مارکز رو(:
ممنونم
نگار
۲۰ بهمن ۰۱:۴۱
که جزوه ی تمیزی بود :)) اون دوستت که رفتی سینما باهاش خندیدی کی بود !!؟ 

پاسخ :

آخ نگااار نگااار نگاااااار(:
همون خطی رو خوندی که باید...
ریحانه بود
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان