بیدمشک

مقوی اعصاب است!(((:

هزار و سیصد و نود و شش

۷ نظر

خیلی وقته،شایدم درست نباشه بگم خیلی وقته،یکی دو ساله که دیگه به سال ها نمیگم سال خوب،سال بد...انگار دیگه پذیرفتم که تابع زندگی سینوسیه و فراز و فرود های خودش رو داره...

نود و شش هم از این قاعده مستثنی نبود...روزهای خیلی شاد داشت،خنده های از ته دل داشت،روزهای خیلی غم انگیز داشت،هق هق گریه تو بالکن داشت...

96 حتی تو آخرین هفتش هم دست از سینوسی بودنش برنداشت،چهارشنبه پیش از ته دلم خوشحال بودم و دیشب کلی اشک ریختم...به هر حال زندگی همینه...غم و شادی های به هم پیوسته...کلیدهای سفید و سیاه پیانو...رشته های دو رنگ بافتنی کنار هم که اگر شکافته بشن اون لباس از بین میره....

96...مممم...از اون سالایی بود که اگه میشد و یه دستگاهی بهم وصل می کردن که تعداد ضربان های قلبم رو طی 365 روز اندازه بگیره،احتمالا آخرش میشد نتیجه گرفت که ماهیچه سیصد گرمی وسط قفسه سینم امسال بیشتر بدو بدو کرده...بیشتر تپیده....

امسال زیاد کتاب خوندم...زیاد فیلم دیدم...زیاد بیرون رفتم...زیاد انتظار کشیدم...

امسال یه کمی از محافظه کاری ذاتیم دست برداشتم،یه کمی بی پروا تر شدم،کاری رو انجام دادم که قبلا شاید هرگز به انجام دادنش فکر هم نمی کردم و راستش الان  راضیم(:

انگار به اون جمله ای که نویسندش یادم نیست و میگه بیست سال بعد بابت کارهایی که انجام نداده اید بیشتر از کارهایی که انجامشان داده اید افسوس خواهید خورد،ایمان آوردم...

و در نهایت اگه بخوام بزرگترین دستاورد 96 رو بگم باید به این اشاره کنم که امسال حواسم بیشتر به خوشحالیام بود...حواسم بود که قدر بدونم اون لحظه ای که شادم رو،که یه طوری نشه که بعدا بگم آخ چه خوشحال بودم و قدر ندوستم...به قول یه بنده خدایی:از تخیل فردای دور،پناه بر تو ای لحظه مبارک....!

همینا دیگه(:

97 رو برای همه در آرامش و شادی و سلامتی آرزو می کنم و توام با هر آنچه که آرزوش رو دارن...

برای خودم هم(:

پیشاپیش مبارک باشه(:

۷ ۰

به غم دچار چنانم که غم دچار من است

۲ نظر

از استاد جیم دو بار نوشته بودم...که چقدر شریف است و چقدر باسواد و...

گفته بودم بیمار است...دعا کرده بودم حالش خوب شود...

و حالا چقدر حیف... چقدر حیف که در سومین پستی که از او می نویسم باید بگویم از دستش داده ایم....همه ی دانشگاه،شب عید از دستش داده ایم....

دکتر جیم1

دکتر جیم2


روحت شاد باشه استاد عزیزم...هنوز دارم وویس 20 دقیقه ای سوالای امتحانی جلسه آخرو....

هنوز جزوت تر و تمیز و مرتب تو کتابخونمه....هیچ وقت دلم نیومد بندازمش دور،هیچ وقت دلم نمیاد بندازمش دور....

ببخشید برای این پست غم انگیز شب عید...):

۵ ۱

در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا؟!

دیوان حافظ باز کرده باشی و غزل پنجاه و یکم آمده باشد که:

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است

وز پی دیدن او دادن جان کار من است

شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز

هر که دل بردن او دید و در انکار من است

 

پ.ن:عنوان از جناب مولانا و این دو بیت از حافظ جان

رباعی مولانا هم با صدای شهرام ناظری بشنویم(:

 


پ.ن 2:این رباعی رو گروه پالت هم خونده...اون هم شاده و قشنگ(:

دل من الان آهنگ آروم تری میخواست(:
 

۹ ۰

آب حیات،نوش دارو،دم مسیحایی...

خاطره یه روزایی رو باید پیچید لای پنبه،گذاشت تو جعبه های مرصع کاری قفل دار و ته گنجه های پر رمز و راز قایم کرد که تا همیشه تا همیشه تا همیشه زنده و نو و خوشبو بمونن و حال آدمو خوب کنن..

۵ ۰

کنار آتیش بشینی و به صدای بارون گوش بدی(:

۵ نظر

جدیدا یه سایت کشف کردم که عاشقش شدم،واردش که میشید یه منو براتون میاد از صداهای طبیعی مختلف...صدای بارون،آتیش،پرنده،موج،باد،جیرجیرک و حتی صدای حرف زدن مردم تو کافه...^_^

میتونید تک تک به هر کدوم گوش بدین و یا جالبتر اینکه میتونید هر چندتا صدا که دوست دارید با هم میکس کنید،ترکیب فوق العاده ای میشه،برای کتاب خوندن،درس خوندن،آرامش گرفتن بعد روزای پر تلاطم و پر کار و هر وقت که آدم دلش میخواد یکی از صداهای جذاب طبیعت رو بشنوه(:

asoftmurmur.com

میکس تقریبا همیشگی خودم صدای بارون و آتیشه(:

۵ ۰

بعد از شب هزار و یکم

۴ نظر

تقریبا چهل شب پیش بود که چشمم خورد به کادر آمار وبلاگ و عدد جلوی عمر سایت،نهصد و خرده ای روز بود!فکر کردم چقدددر زیاد!فکر کردم که برای شب هزار و یکم حتما پستی بنویسم...

حالا رسیده ام به روز هزارم،به شب هزار و یکم،که وقتی به تعداد روزهای سال تقسیمش کنی می شود کمی کمتر از سه سال،که زمان زیادی نیست،اما وقتی به تعداد روزهایش صدایش کنی زیاد به نظر می آید...

دارم به این هزار و یک شب فکر می کنم که مثل طیف های رنگین کمان،رنگ به رنگ بوده و پر ماجرا...

وسط این هزار و یک شب،شب های شاد داشته ام،شب هایی که شایسته ی تکرار دیالوگ معروف کتاب غرور و تعصب جین آستین بوده اند که:

?can you die of hapiness

شب های غمگین داشته ام،شب هایی که غم دستانش را روی گلویم فشار داده و همایون توی گوش هایم فریاد زده "آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه ی من شده ای آوار...از گلوی من دستاتو بردار!"

که اینجا چیزی نوشته ام و برایش تگ زده ام:"به غم دچار چنانم که غم دچار من است!"

شب های پر هیجان داشته ام...که راه رفته ام و راه رفته و راه رفته ام و خواب به چشمانم نیامده...

شب های آرام و بی ماجرا داشته ام...

شب های بی حوصلگی...

شب های حال خوب...

شب های احساسات متناقض...

شب های پر از نگرانی...

شب های پر از تپیدن قلب از شدت دوست داشتن...

هزار و یک شب از تولد اینجا گذشته و زندگی مگر چیزی جز چشیدن متناوب احساسات مختلف است...؟

هزار و یک شب گذشته و من اینجا زندگی کرده ام...هزار و یک شب گذشته و من خوشبخت بوده ام که در مجازی ترین قلمروی دنیا،خانه ای داشته ام که برایم حقیقی بوده...امن بوده...آرام بوده....سیم اتصال به زمین بوده...شبیه اتاق آبی سهراب سپهری بوده...آرام و ته یک باغ بزرگ....ز غوغای جهان فارغ...!

بیدمشک من هزار و یک شب نفس کشیده و شعار کوتاهی که روز تولدش چندان هم رویش فکر نکردم و زیر نامش نوشتم که "مقوی اعصاب است" برای نگارنده اش به وقوع پیوسته...بیدمشک من هزار و یک شب امانت دار ملغمه ی احساسات نگارنده اش بوده و کاش این هزار و یک شب بشود دو هزار و یک شب...سه هزار و یک شب...چهارهزار و یک شب....

کاش شهرزاد، هزار و یک شب دیگر داستان های شیرین ناتمام بگوید و شهریار ناآرامش را به هوای شنیدن داستان تا شب بعد بکشاند...

کاش بیدمشک کوچکم باز هم قد بکشد و آرامم کند...قد بکشد و داستان های شیرینش بیشتر از داستان های غمگینش باشد....

همین(:

مرسی که هزار و یک شب همراه این بیدمشک کوچک،همراه این مامن آرام من بوده اید...دروغ چرا؟هنوز هم دیدن عبارت "1 نظر جدید"خوشحالم می کند..همراه این نهال کوچک بمانید(:

و هزار و یک شب شادمهر عقیلی را بشنوید(:

 

 

 

 

۶ ۰

هر چند خیلی خیلی ناچیز!

هیچ وقت یادم نمیره که اولین درآمد مستقل زندگیم رو از ادبیات درآوردم!(:
۷ ۰

یا چهره بپوش یا بسوزان،بر روی چو آتشت سپندی...*

۴ نظر

اسفند از همون اولین روزش با بقیه ی ماه های سال فرق می کنه،اسفند زمستون نیست!بهار نیست!

یه چیزی شبیه محصول حد واسط مبحث ترمودینامیکه!همون قدر بی دوام و همون قدر متغیر!یه روزایی انقدر شبیه زمستونه که وادارت کنه دستات رو با نفست گرم کنی و ناخودآگاه به بخار بلند شده از بساط لبو فروش ها خیره بشی،یه روزایی انقدر شبیه بهار که هوس توت فرنگی و گوجه سبز نوبرانه رو درونت بیدار کنه.اسفند فصل هم پوشانی بهار و زمستونه،فصل کنار هم بئدن جعبه های گلدون های بنفشه و پامچال . بنت قنسول،فصل تبلیغ های یکی در میون فروشنده های مترو:

خانوم این شال های زمستونی خیلی جنسشون خوبه ها!دست هیچ فروشنده ای پیدا نمی کنی،چون آخر فصله حراجش کردم!

خانوما،آقایون پاکت پول مناسب عیدی دادن براتون آوردم،بسته ی ده تایی فقط دو هزار تومن!نخواستین؟

اسفند موسم آفتاب های درخشان و بارون های رگباریه،فصل بدو بدو های دم عید،فصل شنیدن حرفای مردم درباره واریز شدن و نشدن عیدی به حسابشون،اسفند ماه فراموش کردن قراردادی بودن تقویم هاست،ماه امید به اتفاقای خوبیه که قراره معجزه ی نو شدن تقویم و ارمغان سال جدید باشن...

اسفند پر از زنگه و این رنگی بودنش رو دوست دارم...

اسفند ملتهبه و التهابش جز اندک التهاب های خوشایندیه که میشناسم...مثل تب و تاب دیدن کسی که دوستش داری...


چه اسفندها!آه! چه اسفند ها دود کردیم برای تو ای روز اردیبهشتی که گفتند همین روزها میرسی از راه!**


*سعدی جان

**قیصر امین پور

۷ ۰

نه گریزست مرا از تو نه امکان گریز!*

هم از تو در گریزم و هم از تو ناگزیر

دامن به دست دارم و دستم به دامن است**


*سعدی

**علیرضا بدیع


+دامن به دست داشتن کنایه از گریز داشتن از چیزی یا کسی

++دست به دامن کسی داشتن هم کنایه برای کمک خواستن از کسی هست

۶ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان