بیدمشک

مقوی اعصاب است!(((:

آن معدن ملاحت و ...!

روی یه دیوار باریک ایستادم،یه طرف دیوار منطقمه....اون طرفش احساسم...پشت سرم چیزی نیست!

جلوم؟کاملا مه آلوده...مه غلیظ!منطق و احساسم با هم در تقابل نیستن!

منطقم بهم میگه:فعلا که چیز اشتباهی جلوت نیست!برو دنبال احساست!

احساسم میگه:ببین منطقت هم منو تایید می کنه!بیا دنبالم!

هیچی ظاهرا اشتباه نیست!ولی همه چیز نامعلومه!همه چیز به جز نوری که به زحمت کمی از مه رو شکسته و از دور شبیه همون چیزیه که من میخوام....

من؟سعی می کنم یه جوری جلو برم که منطق و احساسم رو به روی هم قرار نگیرن...یه طوری که زور هیچ کدوم به اون یکی نرسه...!و حفظ تعادل این دوتا،نمی دونم در ردیف چندم اما قطعا از نظر سختی در حد کار در معدنه!

۶ ۰

آب حیات،نوش دارو،دم مسیحایی...

خاطره یه روزایی رو باید پیچید لای پنبه،گذاشت تو جعبه های مرصع کاری قفل دار و ته گنجه های پر رمز و راز قایم کرد که تا همیشه تا همیشه تا همیشه زنده و نو و خوشبو بمونن و حال آدمو خوب کنن..

۵ ۰

هر چند خیلی خیلی ناچیز!

هیچ وقت یادم نمیره که اولین درآمد مستقل زندگیم رو از ادبیات درآوردم!(:
۷ ۰

و از جایی که گمان نبرد به او روزی می رساند...*

نسیم،عطر تو را صبح با خودش آورد

و گفت روزی عشاق با خداوند است...(: **




*سوره طلاق-آیه 3

**قاسم صرافان

۹ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان