بیدمشک

مقوی اعصاب است!(((:

آهسته که آسمان نداند!

چند روز پیش ها داشتم فکر می کردم چه خوب که بیشتر دست به قلم(بخوانید کیبورد!) می شوم و می نویسم!از آن روز به بعد دوباره نوشتنم میل کرده به صفر!

این را نوشتم تا یادم بماند از این فکرها نکنم!بلکه سوسوی چراغ اینجا پایدار بماند!

۴ ۰

جمله ی بی قراری ات در طلب قرار توست...

۱ نظر
کلاسم تمام شده بود،داشتم از دانشگاه می آمدم بیرون که دیدم در آمفی تیاتر باز است و یک بنر خوشامد گویی جلویش نصب شده...رفتم تو،کیفم را بغل کردم و روی یکی از صندلی ها نشستم...
جشن خوشامدگویی دانشجویان جدید الورود بود،یک ربعی با تمام وجود به تمام حرف هایی که برایم حکم بدیهیات را داشتند گوش کردم،اینکه حداقل 12 و حداکثر 20 واحد می توانید بردارید،اگر دانشجوی ممتاز باشید 24 واحد،که نمره ی قبولی درس های معمولی 10 است و نمره قبول قرآن 12...که با چه معدلی مشروط می شوید و با چندبار مشروطی اخراج!
یک ربع نشستم در جشن ورود به دانشگاه دانشجویانی که هم رشته ی من نبودند و فکر کردم چرا این سال های طلایی انقدر زود گذشتند؟چرا از آن روزی که واقعا در جشم ورودی رشته خودمان نشسته بودم قریب به چهار سال گذشته؟فکر کردم چیز زیادی به جشن فارغ التحصیلی ام در این مقطع نمانده و فکر کردم چقدر دلم نمی خواهد به این چیزها فکر کنم!
می دانید،آدم باید یاد بگیرد با تمام شدن ها کنار بیاید،باید بپذیرد که زمان سیال است،از لا به لای انگشت های آدم می لغزد و نگه داشتنش ممکن نیست...این ها چیزهایی است که من خوب می دانم اما به مرحله ی اجرایشان نرسیده ام،مدام تلاش می کنم با ساعت برناردی که هیچ وقت نداشته ام و هیچ وقت نخواهم داشت جهانم را درست همین جایی که هست نگه دارم و زورم نمیرسد...
زور من مثل همه  آدم های دنیا،همه ی آن هایی که از من قوی ترند و بزرگتر به زمان نمی رسد و این غمیگنم می کند...!از بس که روزهای دانشجویی ام را دوست داشته ام و دوست دارم...حتی اگر این دوست داشتن عجیب باشد!
۷ ۰

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را!

از دانشگاه برمیگشتم،توی مترو نشسته بودم،دیوان حافظ کوچکم توی کیفم بود،فال گرفتم و حافظ گفت:
بر این دو دیده ی حیران من هزار افسوس
که با دو آینه رویش عیان نمی بینم
و من؟
چیزی گلویم را فشار داده بود و زیرلب خوانده بودم:جانا سخن از زبان ما می گویی!

پ.ن1:عنوان از شهریاره
چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم؟
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

پ.ن2:لسان غیب از القاب حافظ هست و شهریار در بیت بعدی بیتی از حافظ رو میاره،که از آرایه های ادبیاته و بهش میگن تضمین
۴ ۰

ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...

۵ نظر

از من اگر بپرسید می گویم همان نوحه های قدیمی و سنتی هزار بار بهتر از این هایی هستند که زیر صدایشان حسین حسین پخش می شود،یا با ریتم آهنگ های هایده و ماکان بند و...خوانده می شود...چرا فکر می کنیم هر چیزی را باید به این "مثلا تجدد"،"مثلا نوآوری و خلاقیت"آلوده کنیم؟ً!


۶ ۰

حسین وارث آدم

۱ نظر

این شب ها اگر دلتان خواست کتابی مرتبط با ایام محرم تورق کنید،به گمانم حسین وارث آدم انتخاب خوبی باشد،خودم دارم می خوانمش و دوستش دارم،ابهاماتی داشتم که با خواندن این کتاب دارند کمرنگ می شوند...

پ.ن:حسین(ع) وارث آدم-دکتر علی شریعتی

۳ ۰

چه بد کرداری ای چرخ...

۲ نظر

من آدم خیال بافی هستم که ذهن به شدت داستان پردازی دارد!نمی توانم آدم های غریبه ی کوچه و خیابان و مترو و بی آرتی را ببینم و به قصه هایشان فکر نکنم،نمی توانم از بام تهران منظره ی دلچسب شب های تهران را نگاه کنم و به قصه هایی که پشت این پنجره های نورانی اتفاق می افتد فکر نکنم!

امروز با دو دوست همیشگی ام از دانشگاه بر می گشتیم،تقریبا رسیده بودیم به نقطه ای که همیشه از هم جدا می شویم که خانم مسنی را دیدیم،با آژانس آمده بود جلوی در ساختمان پزشکان،با دوتا عصا و پلاستیکی که احتمالا پر از تصاویر رادیوگرافی و MRI بود، ایستاده بود دم در و برای بالا رفتن کمک می خواست،همراهش تا طبقه ی پنجم که مطب پزشکش بود رفتیم و خداحافظی کردیم،کلی دعا کرد و تشکر و آخر سر تک تک مان را بوسید.صورتش علارغم چروک هایش لطیف بود و خوشبو...

و من؟یک ساعت است رسیده ام خانه و دارم به جوانی آدمی فکر می کنم که حتی اسمش را نمی دانم...و شاید دیگر هرگز نبینمش...جوانی اش...مثلا جایی حوالی پاییز بیست و یک سالگی اش،که صورتش بی چروک بوده،که کت دامن خوش دوخت بادمجانی می پوشیده که به اندام باریک و بلندش می آمده،که صبح به صبح جلوی آینه می ایستاده و  به خودش عطر می زده و حواسش بوده که عطرهای گرم را پاییز و زمستان استفاده کند و عطرهای خنک را بهار و تابستان....به صفحه های گرامافونی که با لذت گوش می داده فکر کردم و به این که شاید کسی را دوست داشته...

یک ساعت است که دارم به این چیزها فکر می کنم و دلم گرفته...می دانید،آدم دوست ندارد نقش اول چنین داستانی را در مطب متخصص مغز و اعصاب و ستون فقرات ببیند،حتی اگر بداند گذر زمان بدیهی ترین اتفاق دنیاست!

پ.ن:و نامجو می خواند که دوباره برنمی گردد دیگر جوانی...!

پ.ن دو:التماس دعا

خصوصا برای بیمارها...

۴ ۰

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من؟

پاییز باشد و نسیم و دهه ی اول محرم و غزل نابی از سعدی جان و صدای همایون جان شجریان که می خواند:

پرتوی نور روی تو هر نفسی به هر کسی

می رسد و نمی رسد نوبت اتصال من...

۴ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان