بیدمشک

مقوی اعصاب است!(((:

این هم از آخرین پست 1395!

۱ نظر

95 برای من سال عجیبی بود،سالی که برام هیچ اتفاق مهم و خاصی نیفتاد اما در عین حال اگه یه روزی ازم بپرسن نقطه عطف زندگیت کی بوده؟احتمالا میگم 20 سالگی و سال 95!

امسال شروع کردم به ایجاد یه سری تغییرات جدید در خودم،آدم لیست نویس و با برنامه تری شدم...

من تک فرزندم،خوابگاهی هم نیستم...بنابرین مامانم هیچ وقت اجبارم نمی کرد که کارای خونه رو انجام بدم و موقعیت ضروری هم کمتر پیش میومد که مجبور بشم کاری کنم.امسال دیدم نه!اینطوری نمیشه،آدم باید بتونه روی پای خودش بایسته،بنابرین خیلی فشرده شروع کردم به یاد گرفتن و انجام دادن کارای خونه،از اتو کردن گرفته تا غذا پختن...

امسال بود که متوجه شدم زیادی خودمو سر خیلی چیزا اذیت می کنم،سعی کردم بی تفاوت تر بشم و شدم،حالا دیگه ذهنمو خیلی درگیر اتفاقای گذرا نمی کنم..

بی پروا تر شدم،محافظه کاری افراطیم رو کمی کنار گذاشتم و حالا یا تصمیم می گیرم کاری رو انجام ندم یا انجامش میدم و تبعاتش رو بدون فکر کردن به این که کارم درست بود یا نه و با شادی می پذیرم.

خیلی تغییرای دیگه هست که باید تو خودم ایجاد کنم،برای آدما همیشه مسیری هست که بتونن برن تا بهتر زندگی کنن...منم دنبال همینم...(:

روز مادر هم مبارک(:قدرشونو بدونیم...تکرار شدنی نیستن...

سال نو هم پیشاپیش تبریک میگم انشالله که سال فوق العاده شادی برای همه باشه...

۳ ۰

از نوشته های گاه و بی گاه دفتر خاطراتم!

۱ نظر



۴ ۰

دوست داشتم برم بوسش کنم!D:

۲ نظر

امروز تو یه فروشگاه داشتم می چرخیدم که یه آقای مسن خیلی خوش لباس اومد سمتم و گفت دخترم شما خوش سلیقه تر از منی،میشه بیای نظر بدی که کدوم کلاه بیشتر به من میاد؟^_^

همراهش رفتم سمت کلاه ها و اون آقا یکی یکی کلاها رو میذاشت سرش و منتظر می شد تا من نظرمو بگم،آخرش هم یه کلاه قهوه ای تیره برداشت و گفت همسرش رو از دست داده و باید به نظر و سلیقه ی خانوما احترام گذاشت و کلی تشکر کرد و رفت(:

آدم هایی رو که فارغ از سن و سالشون سعی می کنن خودشون رو شاد و به روز نگه دارن و مداااام نمیگن ای بابا دیگه از ما گذشته دوست دارم..آدم تا زندست باید زندگی کنه...باید شاد زندگی کنه...

۶ ۰

اسفند

از وقتی یادم میاد اسفند رو از خود بهار هم بیشتر دوست داشتم،هوای متغیر و گاهی بارون گاهی آفتابش،سبزه های کوچولو و نو رسته ای که لا به لای شکاف های کفپوش های خیابون و کنار درخت ها در میان،بساط دستفروش هایی که ماهی و ظرف برای هفت سین و دسته های گندم میفروشن،بازار گل شلووغ و پر از سنبل و شب بو و شاخه های بیدمشک...همه چیز اسفند قشنگه...

تقویم جیبی های خوشگل و دست نخورده،انگار نوید بخش اینن که میتونن بهترین اتفاقا تو این روزا رقم بخورن،برنامه ها و اهدافی که آدم برای سال جدید می نویسه حتی اگه محقق نشن حس خوبی بهت القا می کنن..

خلاصه که عاشقم اسفندم و این روزا دارم حظ می برم...درباره سال 95 هم باید بنویسم حتما....!

دینگ دینگ تلگرام داره میاد و رشته افکارم رو پاره می کنه...اگه جمله های این پست ناپختست برای همینه!D:

۵ ۰

یعنی زنجبیل واقعا انقد خوشمزست واقعا؟

۲ نظر

نمی دونم چرا جدیدا به هر چیزی زنجبیل می زنن!!

چای زنجبیلی...کلوچه ی زنجبیلی...بیسکوییت زنجبیلی...و کیک زنجبیلی!!!|:

یه کیکی هم بود که همیشه از سوپر نزدیک دانشگاه می خریدم،شکل قلب بود و پرتقالی و کلا قوت غالب من بود به عنوان میان وعده...

حالا چند وقته که دیگه پرتقالیش رو پیدا نمی کنم،همون کیک قلبی شکل و با بسته بندی مشابه هست اما با طعم زنجبیل!!!|:

منم آلرژی دارم و طعم زنجبیل هم دوست ندارم و نمی تونم بخورم واقعا!

همون طعم پرتقال و وانیل و موز و نارگیل چشون بود مگه؟!

|:

D:

۲ ۰

آشکارا نهان کنم تا چند؟!

۲ نظر
با دو تا از دوستانم رفته بودم ترنجستان بهشت،کتاب فروشی به شدت محبوبم رو به روی بیمارستان مفید،یک تابلوی کوچک در طبقه دوم ترنجستان هست که کنارش کاغذ استیکر و خودکار گذاشته اند که هر کس دلش خواست چیزی رویش بنویسد..یک نفر نوشته بود روز خوبی داشته،یک نفر نوشته بود ما با ولایت زنده ایم!!!!،چند نفر تاریخ زده بودند و اسمشان را نوشته بودند،چند نفر شعر نوشته بودند...اما میان این همه نوشته یکی بیشتر توجه مرا جلب کرد،یک جمله ی کوتاه غم انگیز...
دوستش دارم،اما نمی داند...

پی نوشت:آشکارا نهان کنم تا چند؟دوست می دارمت به بانگ بلند...
۳ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان