از من اگر بپرسید می گویم همان نوحه های قدیمی و سنتی هزار بار بهتر از این هایی هستند که زیر صدایشان حسین حسین پخش می شود،یا با ریتم آهنگ های هایده و ماکان بند و...خوانده می شود...چرا فکر می کنیم هر چیزی را باید به این "مثلا تجدد"،"مثلا نوآوری و خلاقیت"آلوده کنیم؟ً!
این شب ها اگر دلتان خواست کتابی مرتبط با ایام محرم تورق کنید،به گمانم حسین وارث آدم انتخاب خوبی باشد،خودم دارم می خوانمش و دوستش دارم،ابهاماتی داشتم که با خواندن این کتاب دارند کمرنگ می شوند...
پ.ن:حسین(ع) وارث آدم-دکتر علی شریعتی
من آدم خیال بافی هستم که ذهن به شدت داستان پردازی دارد!نمی توانم آدم های غریبه ی کوچه و خیابان و مترو و بی آرتی را ببینم و به قصه هایشان فکر نکنم،نمی توانم از بام تهران منظره ی دلچسب شب های تهران را نگاه کنم و به قصه هایی که پشت این پنجره های نورانی اتفاق می افتد فکر نکنم!
امروز با دو دوست همیشگی ام از دانشگاه بر می گشتیم،تقریبا رسیده بودیم به نقطه ای که همیشه از هم جدا می شویم که خانم مسنی را دیدیم،با آژانس آمده بود جلوی در ساختمان پزشکان،با دوتا عصا و پلاستیکی که احتمالا پر از تصاویر رادیوگرافی و MRI بود، ایستاده بود دم در و برای بالا رفتن کمک می خواست،همراهش تا طبقه ی پنجم که مطب پزشکش بود رفتیم و خداحافظی کردیم،کلی دعا کرد و تشکر و آخر سر تک تک مان را بوسید.صورتش علارغم چروک هایش لطیف بود و خوشبو...
و من؟یک ساعت است رسیده ام خانه و دارم به جوانی آدمی فکر می کنم که حتی اسمش را نمی دانم...و شاید دیگر هرگز نبینمش...جوانی اش...مثلا جایی حوالی پاییز بیست و یک سالگی اش،که صورتش بی چروک بوده،که کت دامن خوش دوخت بادمجانی می پوشیده که به اندام باریک و بلندش می آمده،که صبح به صبح جلوی آینه می ایستاده و به خودش عطر می زده و حواسش بوده که عطرهای گرم را پاییز و زمستان استفاده کند و عطرهای خنک را بهار و تابستان....به صفحه های گرامافونی که با لذت گوش می داده فکر کردم و به این که شاید کسی را دوست داشته...
یک ساعت است که دارم به این چیزها فکر می کنم و دلم گرفته...می دانید،آدم دوست ندارد نقش اول چنین داستانی را در مطب متخصص مغز و اعصاب و ستون فقرات ببیند،حتی اگر بداند گذر زمان بدیهی ترین اتفاق دنیاست!
پ.ن:و نامجو می خواند که دوباره برنمی گردد دیگر جوانی...!
پ.ن دو:التماس دعا
خصوصا برای بیمارها...
پاییز باشد و نسیم و دهه ی اول محرم و غزل نابی از سعدی جان و صدای همایون جان شجریان که می خواند:
پرتوی نور روی تو هر نفسی به هر کسی
می رسد و نمی رسد نوبت اتصال من...
امروز صبح دختری بودم که بسیار شیک و فرهیخته طور! و کتابخوان طور!زمان انتظارش در بانک را کتاب می خواند...D:
اما در حال حاضر دختری هستم که به علت عدم دسترسی به بابیلیس موهایش را با بیگودی پیچیده که برای عروسی چهارشنبه که وقتی برای آرایشگاه رفتن نیست،تمرین کرده باشد!در حال حاضر شبیه هیئت منصفه ی دادگاه های قرن بیستم انگلستان است،با یک دستش بستنی نون خامه ای می خورد که گلی از گل های بهشت است،با آن یکی دست لباس ها در ماشین لباسشویی می ریزد،این وسط مسط ها چند جمله ای تایپ می کند و فکر می کند با این وضع فجیعی که بیگودی ها را به سرش پیچیده در نهایت بیشتر از اینکه شبیه خانم های شیک با موهای میزانپلی کرده شود شبیه ببعی های معصومی می شود که دیروز هی عکسشان را به مناسبت عید قربان دیده!
پ.ن1:عنوان اسم همون کتابیه که صبح می خوندم،به قلم محمدصالح علا،که مجموعه داستانه و داستان هاش مثل اسمش لطیفه...
پ.ن2:عیدی که گذشت و عیدی که در پیش رو هست رو تبریک می گم...
پ.ن3:میزانپلی اصطلاح مامانبزرگیه فر کردنه!(;
شادم به خیالِ تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصلِ تو گرفتن نتوانم
با پرتوِ ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانم
عنوان از فاضل نظری و این دو بیت بالا از شفیعی کدکنی
اماش بمونه(:
بیست و یک ساله شده ام و راستش را بخواهید؛این چندان در باور خودم نمی گنجد!یادم هست که چند سال پیش یک آدم بیست و یک ساله چقدر به نظرم بزرگ می آمد،حالا خودم درست ایستاده ام روی همان نقطه و در جواب هر کسی که سنم را بپرسد می گویم بیست و یک!بعد انگار حرف عجیبی زده باشم،از خودم می پرسم واقعا؟واقعا هفت هزار وششصد و شصت و پنج روز از روزی که پای راست کوچکم را زده اند توی استمپ و به عنوان اولین مدرک قانونی از حیاتم روی کارت تولدم زده اند گذشته؟
بیست و یک ساله شده ام و به جمله ای که نیما یوشیج در جشن تولد یک سالگی فرزندش برایش نوشته مومن تر؛که همه چیز دنیا تکراری می شود جز مهربانی،که بهار و شکوفه هایش،تابستان و میوه هایش،پاییز و هزار رنگی اش،زمستان و سپیدی اش بهانه است،محبت است که حال آدم را خوب می کند و محبت ریز و درشت ندارد،بودنش گرما بخش است و نبودنش آدم را به انجماد می کشاند.
برای خودم و برای همه ی شما که این سطور را می خوانید،بهره مندی از مهربانی های بیشتر آرزو می کنم و سنسور های قوی تری برای لمس کردن خوبی ها و مهربانی ها و زیبایی های دنیا...
بیست و یک سالگی جان!سلام!
پی نوشت :نیما یوشیج در جشن یک سالگی فرزندش نوشت:پسرم!یک بهار،یک تابستان،یک پاییز و یک زمستان را دیدی!از این پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی...