شاید هم مشکل اینجاست که احتمالا من آنقدرها که خودم فکر می کنم،آن قدر ها که ادعایش را دارم،آن قدر ها که دوست دارم،به دستان معجزه گر خدا اطمینان نمی کنم،آنقدری که به افوض امری الی الله فکر می کنم،عمل نمی کنم....و گرنه شاید کمی دل آرام تر بودم...شاید گاه به گاه قلبم انقدر مثل پرنده اسیر در قفس خودش را به در و دیوار نمی کوبید....شاید...!
پ.ن:عنوان هم بخشی از شعر مرحوم دکتر افشین یدالهیه،که البته مضمون کلیش ربط خیلی زیادی به این پست نداره ولی می نویسمش:
به من مومن نگو وقتی که حتی،واسه یه لحظه هم عاشق نبودم
به من که این همه از رستگاری فقط دم می زدم عاشق نبودم
یه عمری از دلم ترسیدم و باز دم آخر منو دیوونه کرده
حالا میترسم این دیوونه حالی یه روز از من جدا شه،برنگرده
چه آسون اشک معصوم تو یه شب چکید و دامن دینم رو تر کرد
غبار عادتو از قلب من شست نمی دونم چطور اما اثر کرد
همه دار و ندارم مال چشمات اگه پشتش بهشتی باشه یا نه
اگه دنیای من پیش از قیامت داره با چشم تو میپاشه یا نه!
نیمی از همین ترانه،با صدای احسان خواجه امیری:
نسیم،عطر تو را صبح با خودش آورد
و گفت روزی عشاق با خداوند است...(: **
*سوره طلاق-آیه 3
**قاسم صرافان
یه زمانی هر وقت میخواستم برای چیز مهمی دعا کنم ناخودآگاه می گفتم خدایا این یکی رو بهم بده،دیگه چیزی ازت نمیخوام...ولی از یه جایی به بعد فهمیدم که این داستان هیچ وقت تمومی نداره...از اون موقع هر وقت خواستم دعا کنم گفتم خدایا اینو بهم بده لطفا!ولی من بعدا هم هزار تا چیز دیگه ازت میخوام!