که محرابم بگرداند...
خم آن دلستان ابرو....
برای تو که اینجا را نمی خوانی و نخواهی خواند و به خیالت هم نخواهد رسید که کسی در وبلاگی که روحت هم از آن خبر ندارد،تولدت را تبریک گفته باشد...
تولدت مبارک(:
با ویلن که می دانم دوست داری...
دیشب بعد از مدت های مدیدی که در ماشین فقط موسیقی گوش کرده بودم،دستم رفت سمت رادیو...دکمه ها را زدم و به برنامه ی هر شبکه ای چند ثانیه گوش دادم،ماندم روی رادیو ایران که راه ِ شب را پخش می کرد،گوینده ی رادیو گفت برای ارتباط با ما میتونید با این شماره ها تماس بگیرید و 2 تا شماره ی 8 رقمی نسبتا رند اعلام کرد که مردم زنگ بزنند و درباره موضوع برنامه صحبت کنند...موضوع برنامه "گمشده" بود...قرار بود مردم زنگ بزنند و بگویند چه چیزی در زندگی گم کرده اند...تلفن ها شروع شد...آدم های مختلف...صداهای مختلف...شهرهای مختلف...لحن ها و لهجه های مختلف...هر کسی از جایی زنگ می زد...یکی راننده ی کامیون بود و وسط سفر زنگ زده بود،مردی با لهجه جنوبی گفت ناخدای کشتی است،یکی از روستایی از کرمان زنگ میزد،یکی از صومعه سرای گیلان...یکی از قلب تهران...مسیر طولانی بود و توانستم به تعداد زیادی از تلفن ها گوش کنم....
آدم ها به شدت متفاوت بودند،گمشده هایشان با هم فرق داشت،یکی از گم شدن عشقش می گفت،یکی از گم شدن آرامشش و یکی از گم شدن کفش هایی که دوستشان داشته...
اما همه شان یک وجه اشتراک بزرگ داشتند که وادارشان کرده بود ساعت 1 بامداد شماره تلفنی که گوینده رادیو اعلام می کرد را بگیرند و به اندازه چند جمله کوتاه صحبت کنند...همه شان گمشده ای داشتند...و کسی چه می داند؟شاید گمشده داشتن وجه اشتراک همه ی انسان هاست....
پ.ن یک:
دل گم کرده در این شهر نه من می جویم
هیچ کس نیست که مطلوب مرا جویان نیست
"سعدی"
پ.ن دو:بوی پیراهن گم کرده ی خود می شنوم..."سعدی"
پ.ن سه:یوسف گمگشته باز آید به کنعان؟!(: "حافظ"
پ.ن چهار:این موسیقی هم گوش کنید که پیانوی به شدت ملایم و دلنوازیست....
قطعه ای از شوپن ِ عزیزم با عنوان nocturn...که این عنوان اصولا به قطعاتی اطلاق میشده که برای نواختن در شب نوشته و تنظیم می شدند،بنابرین اغلب با حال و هوای شب همخوانی خوبی دارند(:
+سلام خوبین؟
و سوالت راستین ترین مصداق برای استفهام انکاری تاکیدی بود....که جواب دادن نمی خواست...
که من اگر شده برای یک لحظه،برای کسری از ثانیه حتی....آنجا که تو حالم را می پرسیدی خوب بودم....
-سلام مرسی...(:
و خیال می کنی ته تشکر کردنم نقطه گذاشته بودم؟نه!باور نکن....حرف هایم ته نکشیده بود...تنها مثل س.ا.ن.س.و.ر چی های بی رحم انتشاراتی ها سر و ته واژگانم را قیچی کرده بودم و جایشان سه نقطه گذاشته بودم...اصلا تو انگار کن که امید داشتم که بتوانی حذف های به قرینه معنایی را تشخیص دهی...که خودت جای سه نقطه ها واژه بگذاری....تو مگر استاد به کار بردن استفهام های انکاری تاکیدی نبودی؟!نمی شود حذف به قرینه ی معنایی هم بلد باشی؟!
پ.ن یک:عکس از پنجره ی آخرین کلاس درس این مقطع....
پ.ن دو:اعتراف-شادمهر
برای همان دوست بهتر از آب ِ روان که در پست های پیش صحبتش بود،چند تا از عکس های دو نفره مان را فرستادم و نوشتم سالگرد قمری این عکساست(:
پنجم ماه رمضان بود...خوشحال بودم و برق چشمانم در آن عکس ها که با دوستم کنار سفره افطار گرفته بودم هنوز هم گواه محکمی برای یادآوری آن شادیست...کاری کرده بودم که برای آن روزها نقطه عطف محسوب می شد...و آدمیزادست دیگر...به قول علیرضا آذر،در جهل علامه!فکر می کند که آخ که اگر این اتفاق بیفتد حتما همه چیز همان طور پیش می رود که خودش می خواهد....
همیشه این طور نیست و با این حال،آدم از همین هاست که درس می گیرد...از همین توهم دانایی و بعد از مدت زمانی آگاهی به آن توهم!
حالا که یک سال گذشته...دارم به تمام روزهایی که متاثر از اتفاق پنجم رمضان...دهم خرداد سال پیش گذراندم فکر می کنم...شادی های عمیق...اضطراب های زیاد..ناراحتی های کم و بیش...و به قول محمود دولت آبادی طومار ِ طولانیِ انتظار بودن...
اصلا شما بخوانید مولتی ویتامین انواع احساسات بشری!(:
ترن هوایی...فراز و فرود احساسات...خوف و رجا!
در شادی ها شاد بودم...اما هر بارِ اضطراب ها را به تصویر خودم در آینه خیره شدم و از خودم پرسیدم ارزشش را دارد؟
و رو راست باشم....در روزهایی که دو سه ماه تا فوت کردن شمع های 22 روی کیک تولدم فاصله دارم،فکر می کنم هیچ چیز ارزش خراشیدن آرامش آدمی را ندارد...که سوار ترن های هوایی شدن لذت بخش است...اما هیچ کس نمی تواند تا ابد روی ترن زندگی کند...(:
کوتاه کنم،در اولین سالگرد آن پنج رمضان تاریخی که یک سال از آن گذشته و یادش تا سال ها با من خواهد ماند باید بنویسم که پشیمان نیستم....که شادی داشت و پرداخت بهایی و خریدن تجربه ای....تجربه ای که اگر نبود،شاید امروز هنوز هم پافشارانه می خواستمش...تجربه ای که اگر نبود امروز نمی توانستم دوستش داشته باشم اما رها کنم و نتیجه اش را به نسبت قبل تر های خودم مومنانه تر به خدا بسپارم...
خطا کردم دنگ شو هم بشنوید...که کمانچه ی دلنوازش با حال و هوایم هنگام نوشتن این پست شدیدا سازگار است...
پ.ن یک:طاعات و عبادات هم قبول باشه انشالله
پ.ن دو:ماه هم ماه خدا،سی روز همراه خداست
ماه ما یک روز می آید،دو سالی می رود*
*مجتبی سپید
عنوان:رباعی شماره 12 حضرت ِ حافظ:
نی دولت دنیا به ستم می ارزد
نی لذت مستی اش الم می ارزد
نی هفت هزار ساله شادی جهان
این محنت هفت روزه غم می ارزد
شاید هم مشکل اینجاست که احتمالا من آنقدرها که خودم فکر می کنم،آن قدر ها که ادعایش را دارم،آن قدر ها که دوست دارم،به دستان معجزه گر خدا اطمینان نمی کنم،آنقدری که به افوض امری الی الله فکر می کنم،عمل نمی کنم....و گرنه شاید کمی دل آرام تر بودم...شاید گاه به گاه قلبم انقدر مثل پرنده اسیر در قفس خودش را به در و دیوار نمی کوبید....شاید...!
پ.ن:عنوان هم بخشی از شعر مرحوم دکتر افشین یدالهیه،که البته مضمون کلیش ربط خیلی زیادی به این پست نداره ولی می نویسمش:
به من مومن نگو وقتی که حتی،واسه یه لحظه هم عاشق نبودم
به من که این همه از رستگاری فقط دم می زدم عاشق نبودم
یه عمری از دلم ترسیدم و باز دم آخر منو دیوونه کرده
حالا میترسم این دیوونه حالی یه روز از من جدا شه،برنگرده
چه آسون اشک معصوم تو یه شب چکید و دامن دینم رو تر کرد
غبار عادتو از قلب من شست نمی دونم چطور اما اثر کرد
همه دار و ندارم مال چشمات اگه پشتش بهشتی باشه یا نه
اگه دنیای من پیش از قیامت داره با چشم تو میپاشه یا نه!
نیمی از همین ترانه،با صدای احسان خواجه امیری:
دیوان حافظ باز کرده باشی و غزل پنجاه و یکم آمده باشد که:
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
پ.ن:عنوان از جناب مولانا و این دو بیت از حافظ جان
رباعی مولانا هم با صدای شهرام ناظری بشنویم(:
پ.ن 2:این رباعی رو گروه پالت هم خونده...اون هم شاده و قشنگ(:
دل من الان آهنگ آروم تری میخواست(:
جدیدا یه سایت کشف کردم که عاشقش شدم،واردش که میشید یه منو براتون میاد از صداهای طبیعی مختلف...صدای بارون،آتیش،پرنده،موج،باد،جیرجیرک و حتی صدای حرف زدن مردم تو کافه...^_^
میتونید تک تک به هر کدوم گوش بدین و یا جالبتر اینکه میتونید هر چندتا صدا که دوست دارید با هم میکس کنید،ترکیب فوق العاده ای میشه،برای کتاب خوندن،درس خوندن،آرامش گرفتن بعد روزای پر تلاطم و پر کار و هر وقت که آدم دلش میخواد یکی از صداهای جذاب طبیعت رو بشنوه(:
میکس تقریبا همیشگی خودم صدای بارون و آتیشه(:
تقریبا چهل شب پیش بود که چشمم خورد به کادر آمار وبلاگ و عدد جلوی عمر سایت،نهصد و خرده ای روز بود!فکر کردم چقدددر زیاد!فکر کردم که برای شب هزار و یکم حتما پستی بنویسم...
حالا رسیده ام به روز هزارم،به شب هزار و یکم،که وقتی به تعداد روزهای سال تقسیمش کنی می شود کمی کمتر از سه سال،که زمان زیادی نیست،اما وقتی به تعداد روزهایش صدایش کنی زیاد به نظر می آید...
دارم به این هزار و یک شب فکر می کنم که مثل طیف های رنگین کمان،رنگ به رنگ بوده و پر ماجرا...
وسط این هزار و یک شب،شب های شاد داشته ام،شب هایی که شایسته ی تکرار دیالوگ معروف کتاب غرور و تعصب جین آستین بوده اند که:
?can you die of hapiness
شب های غمگین داشته ام،شب هایی که غم دستانش را روی گلویم فشار داده و همایون توی گوش هایم فریاد زده "آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه ی من شده ای آوار...از گلوی من دستاتو بردار!"
که اینجا چیزی نوشته ام و برایش تگ زده ام:"به غم دچار چنانم که غم دچار من است!"
شب های پر هیجان داشته ام...که راه رفته ام و راه رفته و راه رفته ام و خواب به چشمانم نیامده...
شب های آرام و بی ماجرا داشته ام...
شب های بی حوصلگی...
شب های حال خوب...
شب های احساسات متناقض...
شب های پر از نگرانی...
شب های پر از تپیدن قلب از شدت دوست داشتن...
هزار و یک شب از تولد اینجا گذشته و زندگی مگر چیزی جز چشیدن متناوب احساسات مختلف است...؟
هزار و یک شب گذشته و من اینجا زندگی کرده ام...هزار و یک شب گذشته و من خوشبخت بوده ام که در مجازی ترین قلمروی دنیا،خانه ای داشته ام که برایم حقیقی بوده...امن بوده...آرام بوده....سیم اتصال به زمین بوده...شبیه اتاق آبی سهراب سپهری بوده...آرام و ته یک باغ بزرگ....ز غوغای جهان فارغ...!
بیدمشک من هزار و یک شب نفس کشیده و شعار کوتاهی که روز تولدش چندان هم رویش فکر نکردم و زیر نامش نوشتم که "مقوی اعصاب است" برای نگارنده اش به وقوع پیوسته...بیدمشک من هزار و یک شب امانت دار ملغمه ی احساسات نگارنده اش بوده و کاش این هزار و یک شب بشود دو هزار و یک شب...سه هزار و یک شب...چهارهزار و یک شب....
کاش شهرزاد، هزار و یک شب دیگر داستان های شیرین ناتمام بگوید و شهریار ناآرامش را به هوای شنیدن داستان تا شب بعد بکشاند...
کاش بیدمشک کوچکم باز هم قد بکشد و آرامم کند...قد بکشد و داستان های شیرینش بیشتر از داستان های غمگینش باشد....
همین(:
مرسی که هزار و یک شب همراه این بیدمشک کوچک،همراه این مامن آرام من بوده اید...دروغ چرا؟هنوز هم دیدن عبارت "1 نظر جدید"خوشحالم می کند..همراه این نهال کوچک بمانید(:
و هزار و یک شب شادمهر عقیلی را بشنوید(: