دوشنبه ۲۹ مرداد ۹۷
یه دختر بچه ی هفت هشت ساله بود،دستفروشی می کرد...
گفت خاله آدامس می خری؟
گفتم نه عزیزم مرسی
یادم اومد یه کمی آبنبات دارم،دستم رفت تو کیفم
خوشحال شد،گفت می خری؟
گفتم نه عزیزم ولی بیا بهت آبنبات بدم
مشت پر آبنباتمو گرفتم جلوش،برداشت،آبنباتا خوشگل و خارجی بودن،خییلی خیلی خوشگل
نگاهشون نکرد حتی...بی احساس گذاشتشون توی جیبش،دوستش که اومد به اون هم از آبنباتای خودش داد...بلد نبودن قشنگ باز کنن آبنباتا رو...دلم سوخت...خیلی دلم سوخت...برای ذوقی که باید تو چشماشون می بود و نبود....برای چیزی که نباید ازش محروم می بودن و بودن....