من آدم خیال بافی هستم که ذهن به شدت داستان پردازی دارد!نمی توانم آدم های غریبه ی کوچه و خیابان و مترو و بی آرتی را ببینم و به قصه هایشان فکر نکنم،نمی توانم از بام تهران منظره ی دلچسب شب های تهران را نگاه کنم و به قصه هایی که پشت این پنجره های نورانی اتفاق می افتد فکر نکنم!
امروز با دو دوست همیشگی ام از دانشگاه بر می گشتیم،تقریبا رسیده بودیم به نقطه ای که همیشه از هم جدا می شویم که خانم مسنی را دیدیم،با آژانس آمده بود جلوی در ساختمان پزشکان،با دوتا عصا و پلاستیکی که احتمالا پر از تصاویر رادیوگرافی و MRI بود، ایستاده بود دم در و برای بالا رفتن کمک می خواست،همراهش تا طبقه ی پنجم که مطب پزشکش بود رفتیم و خداحافظی کردیم،کلی دعا کرد و تشکر و آخر سر تک تک مان را بوسید.صورتش علارغم چروک هایش لطیف بود و خوشبو...
و من؟یک ساعت است رسیده ام خانه و دارم به جوانی آدمی فکر می کنم که حتی اسمش را نمی دانم...و شاید دیگر هرگز نبینمش...جوانی اش...مثلا جایی حوالی پاییز بیست و یک سالگی اش،که صورتش بی چروک بوده،که کت دامن خوش دوخت بادمجانی می پوشیده که به اندام باریک و بلندش می آمده،که صبح به صبح جلوی آینه می ایستاده و به خودش عطر می زده و حواسش بوده که عطرهای گرم را پاییز و زمستان استفاده کند و عطرهای خنک را بهار و تابستان....به صفحه های گرامافونی که با لذت گوش می داده فکر کردم و به این که شاید کسی را دوست داشته...
یک ساعت است که دارم به این چیزها فکر می کنم و دلم گرفته...می دانید،آدم دوست ندارد نقش اول چنین داستانی را در مطب متخصص مغز و اعصاب و ستون فقرات ببیند،حتی اگر بداند گذر زمان بدیهی ترین اتفاق دنیاست!
پ.ن:و نامجو می خواند که دوباره برنمی گردد دیگر جوانی...!
پ.ن دو:التماس دعا
خصوصا برای بیمارها...