يكشنبه ۱۶ مهر ۹۶
کلاسم تمام شده بود،داشتم از دانشگاه می آمدم بیرون که دیدم در آمفی تیاتر باز است و یک بنر خوشامد گویی جلویش نصب شده...رفتم تو،کیفم را بغل کردم و روی یکی از صندلی ها نشستم...
جشن خوشامدگویی دانشجویان جدید الورود بود،یک ربعی با تمام وجود به تمام حرف هایی که برایم حکم بدیهیات را داشتند گوش کردم،اینکه حداقل 12 و حداکثر 20 واحد می توانید بردارید،اگر دانشجوی ممتاز باشید 24 واحد،که نمره ی قبولی درس های معمولی 10 است و نمره قبول قرآن 12...که با چه معدلی مشروط می شوید و با چندبار مشروطی اخراج!
یک ربع نشستم در جشن ورود به دانشگاه دانشجویانی که هم رشته ی من نبودند و فکر کردم چرا این سال های طلایی انقدر زود گذشتند؟چرا از آن روزی که واقعا در جشم ورودی رشته خودمان نشسته بودم قریب به چهار سال گذشته؟فکر کردم چیز زیادی به جشن فارغ التحصیلی ام در این مقطع نمانده و فکر کردم چقدر دلم نمی خواهد به این چیزها فکر کنم!
می دانید،آدم باید یاد بگیرد با تمام شدن ها کنار بیاید،باید بپذیرد که زمان سیال است،از لا به لای انگشت های آدم می لغزد و نگه داشتنش ممکن نیست...این ها چیزهایی است که من خوب می دانم اما به مرحله ی اجرایشان نرسیده ام،مدام تلاش می کنم با ساعت برناردی که هیچ وقت نداشته ام و هیچ وقت نخواهم داشت جهانم را درست همین جایی که هست نگه دارم و زورم نمیرسد...
زور من مثل همه آدم های دنیا،همه ی آن هایی که از من قوی ترند و بزرگتر به زمان نمی رسد و این غمیگنم می کند...!از بس که روزهای دانشجویی ام را دوست داشته ام و دوست دارم...حتی اگر این دوست داشتن عجیب باشد!