بیدمشک

مقوی اعصاب است!(((:

machu picchu

۱ نظر

جرقه نوشتم این پست جمله کوتاهی بود که امروز موقع سرچ یه چیزی تو گوگل بهش برخوردم!

explore machu piccu with google maps

راسنش ماچو پیچو منو خیلی قبل تر از اینکه یاد یه معماری بی نطیر و یه چشم انداز فوق العاده و میراث جهانی یونسکو بندازه منو یاد آزمون های listening  زبان میندازه...

از بس که هر بار برای یه آزمون انگلیسی نشینم یه جایی یکی از listening ها حتما راجع به این ماچو پیچو بوده!

(((((:

دیگه حساس شدم به اسمش...(:

۰ ۰

pray for world

۰ نظر

شنیدن و دیدن اخبار این روزها حالم رو بد میکنه...فرقی نمیکنه از کجا به گوشم برسن...اخبار  3 دقیقه ای رادیو پیام صبح ها تو BRT یا اخبار 20:30...

فرقی هم نمیکنه اخبار کدوم شهر ایران یا حتی کدوم کشور جهان باشه...فرقی نمیکنه که کجا بمب گذاری شده باشه...

فرقی نمیکنه خبر چپ شدن اتوبوس دانشجوهای چه دانشگاهی تو کدوم جاده باشه...یا خبر فوت 22 نفر در اثر ابتلا به آنفولانزای H1N1...

و یا بی وجدانی مثلا پزشکی که وقتی بی پولی کسی رو میبینه دستور میده بخیه های زده شده رو دوباره باز کنن):

اما این حجم التهاب دنیا منو به شدت منو غمگین می کنه...این روزها سعی می کنم کمتر بشنوم...ترجیح میدم صبح های زود تو BRT به سمت دانشگاه به جای اخبارهای 3 دقیقه ای کسل کننده رادیو پیام،4 فصل ویوالدی رو بشنوم...یا مثلا موسیقی قولکلور یکی از نواحی ایرانو...

یا هر چیز دیگه ای...هر چیزی که این بی رحمی و التهاب  منتشر در تمام دنیا رو کمتر به رخ ساعت ها و ثانیه هام بکشه...

وقتی هم که حالم بد میشه...کتابخونه چوبی و کوچیک اتاقم بهترین مامن برای منه...کتاب ها رو ورق می زنم و انگار که وارد دنیای جدیدی شده باشم...میرم تو جزیره پرنس ادوارد آن شرلی...یا بجنورد آبنبات هل دار...یا پاریس بابا گوریو و یادم میره که از حال این روزهای دنیا بوی بهبودی به گوش نمی رسه...

۰ ۰

چرا واقعا؟!

۰ نظر

امروز در حالی که داشتم در نهایت خستگی بعد از 12 ساعت بیرون بودن مسیر 10 دقیقه ای ایستگاه بی آر تی تا خونه رو پیاده میومدم و تراکت پخش کن های عزیز(!) سعی می کردن نراکت های تبلیغات دندون پزشکی و کافه و لباس فروشی و...به زور بدن دست من و هر عابر پیاده ی دیگه ای و با وجود همه مقاومت هام مجبور شدم برای جلوگیری از وارد شدن کاغذ به دهنم یکی از تراکت ها رو بگیرم و مچالش کنم و بندازم توی اولین سطل زباله ای که می بینم به این فکر کردم که واقعا چرا کسی با علم به اینکه 95 درصد تبلیغاتش روانه سطل زباله میشه هزینه می کنه و کاغذ حروم می کنه؟! |:

راه دیگه ای برای تبلیغات نیست واقعا؟!


۰ ۰

paper passion

۰ نظر

چند وقت پیش شروع کردم به عادت دادن خودم به استفاده از نوشت افزارهای الکترونیکی و e-book ها و ...

خاطره هامو تو گوشی نوشتم...از جمله ها و بیت های دوست داشتنی اسکرین شات گرفتم و کتابا رو تو کامپیوتر خوندم.چند وقت که گذشت دیدم نه خیر!!!من اینطوری نمی تونم...این مدلی نوشتن و اینطوری خوندن حال منو خوب نمی کنه انگار!

من عادت کرده بودم که با سر انگشتام ورق های کاغذی کتاب ها رو لمس کنم...عادت کرده بودم که تا کتابی میخرم روی صفحه اول  کتاب تاریخ و محل خرید کتابو بنویسم و بچسبونمش به صورتم و عطر دلنشین کاغذا رو نفس بکشم...

کتابای الکترونیکی رو گذاشتم کنار....تک تک اسکرین شات ها رو تو دفتری که برای این کار کتار گذاشتم نوشتم و  دوباره کتابای کاغذی خریدم(:

حالا یه کتابخونه چوبی دوست داشتنی توی اتاقم هست که توی صفحه اول بیشتر کتاباش تاریخ خرید زده شده و بی نهایت حال منو خوب می کنه(:

یه خودکار و یه دفتر هم هست که تا جمله قشنگی ببینم می نویسمش(:


توضیح عنوان:

http://riiha.com/post/detail/id/11



۰ ۰

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند...

۰ نظر

هیچ وقت هیج جای متروکه ای رو دوست نداشتم...خونه های متروکه..اتاق های متروکه و وبلاگ های متروکه...

با این همه انقدر دیر به دیر اینجا و البته هر جای دیگه ای حتی دفتر روزنوشت هام می نویسم که اینجا هم داره تبدیل به متروکه میشه...

این روزا خیلی سرم شلوغه،فقط شنبه ها  وقتم آزاده بقیه روزای هفته دانشگاهم!خیلی فرصت نمیشه بنویسم اما کتاب خوندن و چهارشنبه شب ها رادیو گوش دادن و فیلم زبان انگلیسی دیدنم هنوز سر جاشه!(:

گواهینامه رانندگیم هم تو این مدت که اینجا نیومدم بالاخره اومد دم در خونه!کم کم دارم تو ساعت ها  و جاهای خلوت می شینم پشت فرمون!(((:

نوشتن خیلی تو زندگیم کمه!وقتی نمی نویسم همیشه یه حس خلآ عجیب حس می کنم...

باید بیشتر بیام اینجا!(:

۰ ۰

بعد از 2 ماه و اندی

۰ نظر

امروز ترم جدید شروع شد.بعد از دو ماه و اندی وارد دانشگاهمان شدم و تازه حس کردم که چقدر دوستش دارم...

گاهی فاصله گرفتن از بعضی چیزا عمق علاقه آدمو مشخص می کنه(:

۰ ۰

رانندگی(3)

۰ نظر

امروز جلسه 8 کلاس های شهری هم تموم شد(:

انقد تو این چند روز پارک دوبل کردم و دور دو فرمونه زدم که کتف و بازوهام درد می کنه|:

آخه فرمون ماشین آموزشگاه هیدرولیک نیست!کلاچ خوبی هم نداره...ولی در عوض دندش خیلی خوب جا میره!(:

مربی رانندگیم پیرمرد خیلی مهربون و خوبیه...یه وقتا هم یه کارایی می کنه که من به شدت خندم میگیره مثلا هر وقت یکی بهم راه میده شدیدا تاکید می کنه که بوق بزنم و با بوق زدن ازش تشکر کنم!!!((((((((((:

چند روز پیش ها هم یکی از هنرجوهای قبلیش رو دید که پشت فرمون ماشین پدرش نشسته بود و پدرش هم کنارش بود...داشت میرفت اونجایی که افسر امتحان شهری می ایسته که امتحان بده...خلاصه منو وادار کرد یه مسافتی پسره رو تعقیب کنم و نور بالا بزنم تا متوجه ماشین ما بشه و صبر کنه که مربی من یه نکته ای راجع به امتحان بهش بگه...حالا مگه اون متوجه می شد؟!مربی منم هی میگفت گاز بده گاز بده برو دنبالش!((((((:

بعد از مدتی تعقیب و گریز بالاخره متوجه شد و ماشینو نگه داشت! و نکته کلیدی رو شنید و البته خوشبختانه همون روز هم قبول شد.

مسئله دیگه هم که این روزا خیلی به نظرم میاد کم صبر بودن مردم تو رانندگیه...خب طبیعتا کسی که میره آموزشگاه رانندگی راننده ی حرفه ای نیست!توقع رانندگی خیلی خوب و بی خطا هم ازش نمیره،اون همه تابلوی تحت تعلیم و اینا هم روی ماشینای آموزشگاه دقیقا به این دلیله که مردم حواسشون باشه...ولی مگه توجه می کنن؟؟؟!!!تا یک لحظه مکث می کنی بوووووق بووووووووق بوووووووووووق!!!حتی تو مکان هایی که طبق آیین نامه باید ایست کرد همین آش و همین کاسست!

تازه همه این ها در شرایطیه که رانندگی من نسبتا خوبه چون قبل از آموزشگاه رفتن هم با پدرم چندین بار پشت فرمون نشسته بودم..

گذشته از رانندگی من،این مردم ما پشت چراغ قرمز هم صبر ندارن که!تا تایمر صفر میشه و تو میخوای ماشینو بذاری تو دنده بوووووووووووووووووووق!!!خلاصه اصلا یه وضعی((((((:

 

+دلم برای نوشتن تنگ شده بود...

۰ ۰

باز هوای حرمت آرزوست

۱ نظر


زیارت مجازی بارگاهت شیرین است و فشردن دکمه تماس روی نام Imam Reza *در دفترچه تماس گوشی و شنیدن همهمه ی حرمت دلنشین...

و با این همه من  دلتنگ زیارتت هستم وبا چیزی جز زیارتت از نزدیک و قدم زدن در صحن آزادی و نسیم دل انگیزی که شب ها در صحن ها می پیچد آرام نمی گیرم....

 

*

 

تلفن ارتباط مستقیم با حرم05132003334

۰ ۰

در روزهای تعطیل چه می کنید؟!!!(:

۱ نظر


چند وقتیه که به شدت ددری شدم...اصلا تو خونه بند نمیشم.حالا چند سال پیش اگه یه هفته هم تو خونه می موندم اصلا برام مهم نبودا ولی امروز به بابام می گفتم:

باباااااااا...من دیروز اصلا بیرون نرفتم.اگه امروزم تا شب بیرون نرم میشه 48 ساعت که تو خونههههه بودممممممم!

واقعا هم پیدا کردن جای مناسب برای بیرون رفتن تو گرمای مرداد ماه سخته...از 10 و 11 صبح تا غروب که از گرما نمیشه جای خاصی رفت،عصرا هم که ترافیک وحشتنااااااااااااااااااااااااااااک!!!!

اصلا آدم می مونه چیکار کنه!باز اگه هوا خنک تر بشه گزینه زیاده!ولی جمعه های تابستون همیشه برای من معضله که کجا برم....

فعلا تصمیم گرفتیم بعد ناهار یه سری به یه فروشگاه بزنیم و اگه شد شب بریم یکی از پارکای بزرگ نزدیک خونه.

حالا شما بگید.معمولا روزای تعطیل چه می کنید؟!

بگید که منم ایده بگیرم.مررررررررسی((:

۰ ۰

دور ِ تند

۲ نظر


زندگیم این روزا روی دور تنده....انقدر کارای مختلف تو روز انجام میدم که روزا به سرعت برام می گذرن و احساس می کنم  خیلی زمان زیادی گذشته...

نمونش همین امروز حس می کردم حداقل 10 روز هست که اینجا چیزی ننوشتم ولی وقتی وبلاگمو باز کردم و تاریخ آخرین مطلبو دیدم فهمیدم امروز تازه 5 روز از نوشتن آخرین پستم گذشته!

تابستون امسال ترم تابستونی برنداشتم چون احساس می کردم وقتی تازه 20 تیر امتحانامون تموم میشه خیلی خسته کننده میشه ترم تابستونی اما دو تا کار انجام دادم که اگه به سر انجام برسه میتونم بگم تابستون مفیدی بوده(:

البته کارای خیلی مهمی هم نیست اولیش گرفتن گواهینامه هست که فعلا در مراحل گرفتنشم(((:

اون یکی هم انشالله اگه به سر انجام رسید تعریف می کنم!دعا کنید به نتیجه برسه لطفا....مرسی

۰ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان