از آموخته های کلاس میکروبیولوژی1:
اکتینوباسیلوس اکتینو مایستم کومیتانس!(Actinobacillus actinomycetemcomitans)
باکتری گرم منفی مولد پریودنتیت*
*التهاب و عفونت لثه که منجر به سست شدن تکیه گاه دندان میشه
از آموخته های کلاس میکروبیولوژی1:
اکتینوباسیلوس اکتینو مایستم کومیتانس!(Actinobacillus actinomycetemcomitans)
باکتری گرم منفی مولد پریودنتیت*
*التهاب و عفونت لثه که منجر به سست شدن تکیه گاه دندان میشه
امروز طبق روال همیشگی روزهایی که دانشگاه می روم سوار مترو بودم که شنیدم خانومی به سبک همه فروشنده های مترو با صدایی کشداااااااار اجناسی که برای فروش دارد تبلیغ می کند:
خانووووووما بیاید از من خرید کنیییید
بیخودی نرید پیش مغازه دار
بااااور کنید مغازه دار با پول شما قبض آب و برق و تلفنشو میده...
مالیاتشو میده...
ماشین مدل بالا و خونه ی تو جردنش رو میخره و مسافرت خارجیش هم میره!
بیاید از من خرید کنییییید...
و آن قدر این حرف هارا تکرار کرد که دست آخر خانومی که نمیدانم اولین بارش بود سوار متروی تهران می شد و این فضا برایش غریب و کلافه کننده بود یا آنقدر که سوار این بازار طویل متحرک شده بود خسته شده بود از تعداد همیشه زیاد فروشنده ها،فریادش بلند شد که بسه دیگه خانوم!شما مثلا داری ضرر می کنی؟!داری سود می کنی دیگه...!
فروشنده هم جوابش را داد و جر و بحث داشت بالا می گرفت که خدا رحم کرد و من به ایستگاهی که میخواستم رسیدم و پیاده شدم....
پی نوشت:این تعدد فروشندگان مترو معضلی شده برای خودش واقعا!تنوع کالاهایی که می آورند هم جالب توجه است،از لواشک به ادعای فروشندگان ترشششش و ملس و خوششمزه و با تستر بگیرید تا لوازم آرایشی بهداشتی و کیسه خواب و حتی زعفران!!!!
پی نوشت دو:به گمانم وسایل نقلیه عمومی هر کشوری یکی از بهترین مکان ها برای بررسی سطح بهداشت روانی آن جامعه است.
+اینجا 300 روزه شد!(:
و من در این مدت تنها 37 پست نوشته ام!یعنی به طور متوسط 8 روز یکبار نوشته ام...باشد که زین پس اینجا پست های بیشتری نوشته شود!
تو دنیا هیچ کس نیست که به اندازه پدرم منو بشناسه...هیچ کس...حتی مامانم!
پدرم تک تک حالات منو حتی وقتی خودم متوجه نیستم،متوجه میشه...شاید چون خیلی شبیه همدیگه ایم...هم به لحاظ چهره و هم اخلاق...
هر دومون هم درون گرا هستیم اما چشم هامون خیلی زود احساسات و حالاتمون رو بروز میده...
امشب کلی گفتیم و خندیدیم...من کلی آهنگ گوش کردم...درس خوندم،همه چی عالی بود،ولی بابام قبل اینکه بخوابه گفت فرزانه چرا امشب سرحال نیستی؟من گفتم:من؟!من که خیلی سرحالم بابا!(: این همه امشب خندیدم!
گفت:خندیدی ولی دلیل نمیشه!امشب سرحال نیستی!
من قبول نکردم ولی آخرش بابام گفت:میگی نه ولی خودتم میدونی!
حالا اومدم تو اتاق خودم و دارم اینا رو می نویسم،حرف بابام رو قبول نکردم ولی درست می گفت!امشب بی هیچ دلیلی سرحال نیستم!هر چی فکر می کنم هیچ دلیلی برای ناراحت بودن ندارم امشب!اصولا هم آدم شادی محسوب میشم،با این همه نمی دونم چرا امشب قلبم انقدر سنگینه...):
من همیشه آدمی بودم که با وجود منظم بودن برنامه ریزی مکتوب نداشتم...صبح که بلند می شدم با خودم می گفتم امروز فلان کارو انجام میدم و به اون یکی کار رسیدگی می کنم و خلاصه اینطوری برنامه ریزی می کردم!
برنامه ریزی های بلند مدتم هم این شکلی بود،می گفتم امسال انجام این کارو میذارم تو برنامه!
و البته باید بگم جمع بندی آخر سالم هم همینطوری بود!علارغم میلم به نوشتن هیچ وقت از برنامه هام نمی نوشتم ولی امسال خیلی اتفاقی چشمم تو یه سایت انگلیسی زبان به نمونه یک پلنر(planer) خورد که خوشم اومد..ساده بود و 5 تا هم دسته بندی داشت که به نظرم خوب و جامع:
learn(یادگیری)
visit(بازدید کردن)
experience(تجربه کردن)
accomplish(به انجام رساندن)
و improve(پیشرفت کردن)
جناب پرینتر مدتی هست که خراب تشریف دارن!حوصله این که بیرون پیرنت بگیرم هم نداشتم!مداد رنگی آوردم و خودم دست به کار شدم...برنامه بلند مدتم رو نوشتم و چسبوندم تو کتابخونه روز بعدش یه تقویم کوچولو هم برای نوشتن برنامه روزانه خریدم...خلاصه چند روزی هست که دارم برنامه ریزی مکتوب رو تجربه می کنم و به نظرم تا الان خوب بوده(:
امیدوارم آخر سال تیک های سبز کنار این برنامه بخوره!(:
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش
"حافظ"
+14 فروردین خود را چگونه آغاز کردید؟در خانه!!!چون امروز کلاس نداشتیم!(((:
نمی دونم شما تا حالا به این موضوع دقت کردین یا نه!ولی انگار وقتی آدم برنامه کاری فشرده ای داره تفریح بیشتری هم میکنه!شاید هم چون قدر تایم های بیکاری رو بیشتر میدونه تفریح ها هم بیشتر به چشمش میاد...
خلاصه که تعطیلات داره تموم میشه و ما امسال هم به سیاق سال های قبل سنگرمون رو ترک نکردیم و از خلوتی تهران که واقعا غنیمته استفاده کردیم و تهران گردی کردیم!
البته همون طور که اول این پست نوشتم انگار آدم وقتی تو ایام کاریه تو اون یه روز تعطیلی جمعه هاش خیلی جاهای بیشتری میره تا این همه تعطیلی پشت سر هم!
بگذریم...فی الواقع!الان دیگه دید و بازدید های ما تموم شده و امشب هم برنامه ای برای بیرون رفتن نداریم!
کتاب بیوشیمی هارپر و میکروبیولوژی جاوتز هم به شدت دارن از توی کتابخونه بای بای می کنن!ولی من خودمو میزنم به اون راه!!!(((: ولی فکر می کنم با بیکاری امشب باید بالاخره برم سراغشون!
پ.ن:عنوان بیتی از سعدی هست که به شدت دوستش دارم و ابدا تناسبی با محتوای پست نداره!
نیمه اول سال رو به شدت دوست دارم(:
دمدمه های بهار رو که حتی از خودش هم بیشتر....هر چند که گاهی آلرژی امانمو می بره و انقدررررر که عطسه می کنم دنده هام درد می گیرن..اما انقدر باد بهاری و شکوفه های خوشگل و برگ های کوچولوی سبز و سرحال و ابرهای گذرای بهار رو دوست دارم که حتی آلرژی هم برام مهم نیست...
از همه این ها مهم تر بهار و تابستون فصل های گشت و گذارن و این برای من که به سختی تو خونه بند میشم اتفاق بسیاااااااار خوبیه(((:
قبل تر ها،4-5 سال پیش شاید...عادت داشتم تا چیزی دلتنگ و دلگیر و ناراحتم می کند جایی بنویسم و شرح ما وقعی بدهم بلکه آرام بگیرم،بیشتر در دفتر خاطراتم می نوشتم و کمتر در وبلاگ سابقم که در آن انهدام تاریخی بلاگفا نیمی از مطالبش به ابدیت پیوست و من دیگر نتوانستم دنباله نوشتن های گاه و بی گاهم را در آنجا بگیرم...بگذریم...از نوشتن داشتم می گفتم،از عادت سابقم،اما حالا مدت هاست که با تمام ناخوشایندی ها و ناراحتی ها کلنحار می روم تا بالاخره تمام شوند و نوشته نشوند! ناخودآگاه بود این کارم....با منطق خاصی از نوشتن ناراحتی ها دوری نمی کردم،حسی بود که مرا به ننوشتن سوق می داد و من از آن حس پیروی می کردم...چند روز پیش در دفتر نوشته هایم مطلبی نوشتم که انگار پاسخ خودم به این امتناع بی دلیل از نوشتن هر خاطره ناراحت کننده ای بود:
بارها و بارها و بارها خوانده ام که عطر ها و آهنگ ها بی رحم ترین عناصر دنیا هستند زیرا هر آنچه که برای فراموش کردنش تلاش کرده ای در کسری از ثانیه به یادت می آورند و با این همه من فکر می کنم نوشته های شخصی هر فردی از هر عطر و آهنگی بی رحم ترند...هیچ چیزی به اندازه روزنوشت های ساده ی شخصی قدرت بازآفرینی لحظه ها را ندارند و از همین روست که من هنوز نمی دانم وقتی گاهی نوشتن یگانه مسکن دنیاست،نوشتن از روزها و لحظه های ناخوشایند کار درستی خواهد بود وقتی همان نوشته ها روزها،ماه ها و یا حتی سال ها بعد توانایی این را دارند که دردی مهیب تر درد اول را برایت تداعی کنند؟بگذاشتیم غم تو نگذاشت مراحقا که غمت از تو وفادارترستپ.ن:رباعی 446 دیوان شمس
می دونید...انسان کلا به نظرم موجود قدر نشناسیه...برای بیشتر آدما فرقی نمیکنه در چه شرایطی باشن...همیشه شاکی و ناراضین!
خیلی هم متن ادبی و شعر و...در این رابطه هست که قدر زمان حالو بدونید و این ها!
منم یکی از همین آدما،خیلی وقتا برای خودم غر غر می کنم...زمان امتحانا به تاریخ و ساعت ناجوری که گذاشتن...
زمان انتخاب واحد به واحدایی که تند تند پر میشن و انتخاب واحدی که ساعت 1 نصفه شبه!
تو مسیر دانشگاه به شلوغی مترو و ترمزهای بد راننده BRT...
اما بعد از همه این غر زدن ها همیشه به خودم میگم:حالا به فرض که انتخاب واحد بی موقع...امتحانا بد موقع....
چرا به این فکر نمی کنی که این همه تو مسیر میخندی...این همه فیلم با دوستات تحلیل می کنی و راجع به هر موضوعی کلی بحث می کنی؟
مگه ته ته دلت چی میخوای جز خوشحالی و خنده؟و هر بار جواب میدم:هیچی...واقعا هیچی!(: