تو دنیا هیچ کس نیست که به اندازه پدرم منو بشناسه...هیچ کس...حتی مامانم!
پدرم تک تک حالات منو حتی وقتی خودم متوجه نیستم،متوجه میشه...شاید چون خیلی شبیه همدیگه ایم...هم به لحاظ چهره و هم اخلاق...
هر دومون هم درون گرا هستیم اما چشم هامون خیلی زود احساسات و حالاتمون رو بروز میده...
امشب کلی گفتیم و خندیدیم...من کلی آهنگ گوش کردم...درس خوندم،همه چی عالی بود،ولی بابام قبل اینکه بخوابه گفت فرزانه چرا امشب سرحال نیستی؟من گفتم:من؟!من که خیلی سرحالم بابا!(: این همه امشب خندیدم!
گفت:خندیدی ولی دلیل نمیشه!امشب سرحال نیستی!
من قبول نکردم ولی آخرش بابام گفت:میگی نه ولی خودتم میدونی!
حالا اومدم تو اتاق خودم و دارم اینا رو می نویسم،حرف بابام رو قبول نکردم ولی درست می گفت!امشب بی هیچ دلیلی سرحال نیستم!هر چی فکر می کنم هیچ دلیلی برای ناراحت بودن ندارم امشب!اصولا هم آدم شادی محسوب میشم،با این همه نمی دونم چرا امشب قلبم انقدر سنگینه...):