بیدمشک

مقوی اعصاب است!(((:

که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس!

۱ نظر

این روزا به شدت سرم شلوغه..انقدر کار و درس ریخته سرم که نمی دونم کدومو انجام بدم...

کلی هم برنامه بلند مدت تر دارم که باید به سرانجام برسونمشون...

هر روز هم از 5 مورد کاری که برنامه ریزی می کنم انجام بدم 2 تاش خط میخوره!|:

خلاصه اوضاعم خیلی گل و بلبله!!!(:


۱ ۰

واقعا خسته نباشی کوهنورد!

۰ نظر
اگه از میدون دربند حدود 45 دقیقه با سرعت متوسط تو کوه راه برید به یه تیکه ای میرسید که روی یه دیوار آبی بزرگ نوشته خسته نباشی کوهنورد!
چند وقت پیش من یه عکس از این دیوار گرفتم و خودم ادیت کردم و پستش کردم توی اینستاگرامم...
امروز صفحه رو رفرش که کردم دیدم دقیقا همون عکس من تو پیج یکی از همکلاسی های پیش دانشگاهیمه که همدیگه رو فالو کردیم!با اینکه ادیت همون ادیت من بود و از یکی از فیلترای از پیش تعیین شده اینستاگرام نبود که بگم تشابه اتفاقی بوده،بازم یه اسکرین شات گرفتم و مقایسه کردم با عکس خودم...دقیقا همون عکس بود!با همون زاویه و همون کراپ!
نکته احمقانه ترش کپشن زیر عکس بود:
شاید به نظر مسخره باشه وقتی کلی دوست و رفیق داشته باشی ولی تک و تنها بری دربند و کلی راه بری و از زور سرخوشی وقتی این صحنه رو دیدی سریع عکس بگیری.خلوت کردن من و خودم با دربند یهویی!

خب واقعیتش اینه که خیییلی بدم اومد از این حرکتش،قبلا هم ازش دیده بودم این حرکتو البته،مثلا یه عکسی رو من یه بار صبح تو پیج یه عکاس دیده بودم،شبش تو پیج این خانوم بود،طوری هم کپشن مینویسه که انگار خودش جدی جدی رفته اونجا!
میدونید کپی شدن عکسی که گرفتم برام مهم نیست،البته طبیعیه که آدم به عکسی که گرفته یا مطلبی که نوشته تا حدی دلبستگی داشته باشه،نوشته ها که دیگه مثل بچه های آدمن!((: ولی با این همه وقتی آدم چیزی رو تو فضای مجازی اونم تو کشوری که اساسا هنوز که هنوزه کپی رایت تقریبا توش بی معنیه به اشتراک میذاره تبعات بی نام و نشون کپی شدنش هم می پذیره...چیزی که حال منو بد میکنه وقاحت این حرکته که جلوی چشم کسی که صفحت رو میبینه عکسش رو با همون فیلترا بذاری و وانمود کنی که مال خودته!اونم چه عکسی؟عکس یه دیوار نوشته ساده رو!(:
به نظرم این قضیه که مطمئنم هر کسی با اینترنت سر و کار داشته باشه باهاش مواجه شده،به لحاظ روانشناختی و انسان شناسی کاملا قابل بررسیه...اینکه یه سری آدما دقیقا چه کمبودی دارن که میتونن با نشون دادن چیزی که نیستن،چیزی که ندارن،چیزی که نخوردن،جایی که نرفتن! جبرانش کنن...
اینکه آدم وجوه زیبا و خوب زندگی رو ببینه و خوشی ها رو پر رنگ کنه برای خودش خوبه،ولی واقعیت اینه که از یه جایی به بعد اینستاگرام هم مثل فیسبوک شد یه جایی پر از رنگ و لعاب های الکی،پر از عکس هایی که با هدف "آپلود کردن در اینستاگرام" گرفته شدن و نه ثبت کردن لحظه های خوشایند...و اگر تمام این حجم خوشی واقعی بود-که البته کاش بود-اگر مردم ما همین هایی هستند که صبح تا شب در کافه اند و تازگی ها یک روز در میان در nutella bar!!! این حجم آدم های اخمو و عبوس که در خیابان ها می بینیم،دقیقا چه کسانی هستند؟!

عکس مذکور:
۰ ۰

next lesson syndrome

۲ نظر

به واقع من همیشه یک مرضی داشتم که لاعلاجه و علتش هم هنوز کشف نشده،اونم اینه که در هر مقطع تحصیلی که بودم،از همون مهد کودک،علاقه ای به خوندن درسی که همون روز معلم یا استاد!میده نداشتم...اما درس بعدی همون کتاب رو با شوق و ذوق و علاقه وافری میخوندم!و عجیب تر اینکه همون درسی که با علاقه خونده بودم رو وقتی واقعا میرسیدیم بهش،دیگه دوست نداشتم بخونم...

اینطوریه که الان به جای اینکه از روی این کتاب لعنتی بیوشیمی و در حالی که "امتحانات از آنچه که فکر می کنیم به ما نزدیکتر است" متابولیسم آمینو اسید ها رو بخونم،به طرز احمقانه ای رفتم توی فصل هورمون ها و دارم راجع به اختلالات کورتکس آدرنال و تفاوت سندرم کوشینگ با بیماری کوشینگ میخونم!


۲ ۰

موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب!

۰ نظر

قبل از اینکه 18 ساله بشم همیشه فکر می کردم 18 سالگی یه جوری مبدا مختصاته...نقطه [0,0] زندگیه و باید متفاوت از همیشه باشه...18 سالگی رو که رد کردم کم کم به این نتیجه رسیدم هیچ چیز آنی اتفاق نمیفته و پشت عدد ها و تاریخ های تولد هیچ اتفاق خاصی پنهان نشده...سیر تکاملی آدم ها یه شیب خط نسبتا ملایم داره که حاصل انتخاب های خودشونه و معمولا با همون شیب ملایم پیش میره...

یه زمانی هم آدمی بودم درگیر گذشته و آینده و طبیعتا کمتر به "حال" فکر می کردم...خیلی روی خودم کار کردم و تمرین کردم تا بشم آدمی که قدر "همین امروز" خودش رو میدونه و فکرش درگیر گذشته و آینده نیست و شدم.

اما حالا..در حوالی 20 سالگی...همیشه نه،اما گاهی نگرانی زود گذشتن سال های 20 و چند سالگی تو دلم میفته..نه به آینده و میانسالی و پیری فکر می کنم...نه به سال های کودکی و نوجوانی...فکرم درگیر گذشته و آینده نیست،فقط فکر "مثل برق و باد گذشتن سال هایی که خیلی جوونم و خیلی پر انرژی"اذیتم می کنه...

و دلیلش رو نمی دونم،شاید چون شرایط فعلیم رو دوست دارم،شاید چون هنوز تو ضمیر ناخود آگاهم این هست که تو این سال ها باید اتفاقات خاص تری نسبت به همیشه بیفته اما همه چیز معمولیه...نمی دونم!دلیلش هر چی که هست من این هراس های گاه و بی گاه از این موضوع رو دوست ندارم،آدم باید به فکر امروز و این ساعت و این لحظه باشه...اگه انتخاب این لحظه درست باشه و لحظه بعدش و دقیقه های بعدی...حتما نتیجه پایان روزش هم،همونیه که باید باشه...

اینا رو نوشتم که یادم بمونه باید این حس رو توی خودم تغییر بدم!


پ.ن1:به خاطر هراس از دست دادن،چه چیزهایی را که از دست نداده ایم! - پائولو کوئیلو


پ.ن2:عنوان مصراعی از غزل 13 دیوان حافظ هست که تو حافظ خوانی های تقریبا هر شبه،دیشب بهش رسیدم و بسیار دوستش داشتم...

مطلع غزل این بیته:

صبح دولت می دمد کو جام همچون آفتاب؟

فرصتی زین به کجا یابم بده جام شراب


پ.ن3:یه دوست عزیزی که اسمشون یادم نیست تو مطلب قبلی برای من نظری گذاشته بودن که اشتباها پاکش کردم...عذر میخوام دوست عزیز

۱ ۰

از چرخ به هر گونه همی دار امید...

۰ نظر

هر چیز آدم ها را که خواستید از آن ها بگیرید،هر احساسی را که خواستید در کسی بکشید،به امید کسی کاری نداشته باشید...

امیدواری آدم ها را نشانه نروید...!


 

از چرخ به هر گونه همی‌دار امید

وز گردش روزگار می‌لرز چو بید

گفتی که پس از سیاه رنگی نبود

پس موی سیاه من چرا گشت سفید؟


"رباعی 17 حافظ"



۱ ۰

سینما

۰ نظر

من سینما رو دوست دارم،البته بارها شده که یه فیلمو ببینم و بد باشه و عصبانی بیام بیرون و بگم دیگه عمرا بیام سینما!ولی 1 ماه بعد دوباره هوس سینما به سرم می زنه...

در کل زیاد سینما میرم،همیشه هم یکی از دوستام که به شدت اهل فیلمه همراهیم می کنه...

همیشه ی خدا هم سینما فرهنگ!(: یعنی با این همه پردیس جدید سینمایی که ساخته شده هنوز نتونستم با هیچ جای دیگه ای به اندازه سینما فرهنگ ارتباط برقرار کنم!

ولی نمی دونم چرا هیچ وقت جسارت اینو نداشتم که از یه فیلم تعریف کنم برای کسی و تاکید کنم حتما این فیلمو ببین خیلی خوبه و این حرفا!در صورتی که زیاد برای کتابای مختلف تبلیغ می کنم!!!

در مورد کتاب مطمئن تر نظر میدم تا فیلم!

به هر حال این چند وقت اخیر حس می کنم سینماها و کتاب فروشی ها شلوغ تر هستن و از این بابت خیلی زیاد خوشحالم.

2 تا فیلمی هم که اخیرا تو سینما دیدم ابد و یک روز و خشم و هیاهو بودن که هر دو رو تقریبا دوست داشتم و سالن سینما هم پر بود.

اما یه چیزی در مورد فیلم های سینمای ایران هست که ناراحتم می کنه،اون هم این که ما خیلی کم سناریو های شیرین داریم...فیلم ها یا به شدت تلخ و ناراحت کننده هستن که البته ناگفته نمونه که فیلم های خوب ما اکثرا جز همین فیلم های تلخ هستن،یا ژانر فیلم ها کمدیه که متاسفانه بیشتر لودگی و بازی های اغراق آمیز توشون دیده میشه تا یه طنازی درست و دلنشین!

در واقع صحیح ترش این هست که بگم ما خیلی کم تنوع ژانر داریم،ژانرهای علمی تخیلی،دلهره آور،روانشناسانه و ...خیلی کم تو سینما هست،اون هم اگر باشه در گروه هنر و تجربه اکران میشه که متاسفانه خیلی هم قوی نیستن،از تنوع ژانر هم که بگذریم تو همون قالب های محدود هم داستان متنوع خیلی کم داریم و تاسف بار تر اینکه  اگه اهل سینما باشید میدونید که طی چند سال اخیر بیشترین موضوعاتی که دستمایه فیلم های ما بودن خیانت در رتبه اول و در مقام بعدی ت.ج.ا.و.ز هست.|:

به هر حال امیدوارم کتاب فروشی ها و سینماها هی شلوغ و شلوغ تر بشن و فیلم ها بهتر و تیراژ ها بالاتر و فیلم های روز دنیا هم،همزمان تو ایران اکران بشن...الان یه سری سینماها مثل پردیس قلهک در سانس های محدود فیلم اکران می کنن اما حدودا 6 ماه بعد از اکران اصلی فیلم که اون موقع هم که دیگه تقریبا همه اون هایی که به فیلم دیدن علاقه دارن،فیلم های خوب رو دیدن...

 چقد طولانی شد این پست!

۱ ۰

دائما یکسان نباشد حال دوران...غم مخور!

۲ نظر

شباهت زندگی با تابع سینوسی همیشه برای من جالب بوده...قله و قعر...قله و قعر...قله و قعر...

حالا گاهی قله بلند و قعر عمیق...گاهی کوتاه و کم عمق...ولی به هر حال به شدت شبیه هستن...


+یک سال و نیمی هست که ریاضی حل نکردم اصلا!(((:

یعنی دقیقا بعد از گذروندن واحد ریاضی تو دانشگاه!

۲ ۰

منو ببر تا گم شدن تو اون چشای بی قرار...

۱ نظر

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی
اگر کتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

 به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند
دوری کنی...

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی...
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری.


این شعر پابلو نرودا رو به شدت دوست دارم....به نظرم خیلی درسته مضمون این شعر...

امشب داشتم سایت booking.com رو می دیدم که یادش افتادم...الکی رفته  بودم توش...

الان بست سیزن خیلی از کشوراست و پیشنهاد های خوبی برای هتل های بارسلون و پاریس بود...

و واااااااااای که من چقدر دوست دارم پراگ و فرانکفورت و پاریس و بارسلون رو ببینم...!

هر چند که چندان هم برام مهم نیست کدوم کشور و کدوم شهر...

من عاشق سفر و جاده و دیدن جاهای جدیدم،زیاد هم معمولا تو جاده میریم اما الان مدتیه که انقد مشغله ها زیاد بوده که نشده جای خاصی بریم...عید ها هم که کلا سنگر رو حفظ می کنیم و تهران می مونیم...

جاده باااااید خلوت باشه...

خلاصه این سفر نرفتن ها و جاده ندیدن ها امشب بدجوری هوای سفرو انداخته تو سرم...عکس های هوس برانگیز هتل های پاریس هم که شده مزید بر علت!


پ.ن:عنوان بخشی از یکی از بهترین آهنگ های رضا یزدانی به اسم جاده شماله

دانلود


پ.ن دو:اگه اهل سفر باشید احتمالا کتاب های سفرنامه رو به شدت دوست خواهید داشت،هر چند که بعد خوندن سفرنامه ها طوری هوای سفر به سر آدم میزنه که دلش میخواد همه چی رو ول کنه بره مسافرت!حداقل من که اینطوریم!(:

سفرنامه خوب زیاد هست...از سفرنامه های جذاب قدیمی مثل ابن بطوطه و ناصر خسرو بگیرید تاااا خسی در میقات و سفر به سرزمین عزراییل جلال آل احمد...و کلی نویسنده دیگه...

ولی سفرنامه ای که من امشب میخوام پیشنهاد کنم جدید هست و راجع به بسیاری از کشور ها و نثر بسیار روانی داره...

مجموعه سفرنامه سه جلدی مارک و پلو،مارک دو پلو و برگ اضافی منصور ضابطیان که توسط انتشارات مثلث چاپ شده فوق العاده جذابه.

۱ ۰

از تعالیم بابا جان!(:

۱ نظر

من 6 ماهه که گواهینامه گرفتم.اوایل که پشت فرمون می نشستم،خیلی نزدیک به فرمون،در حالت کمی متمایل به جلو و در حالی که فرمونو دو دستی و بسیار سفت چسبیده بودم رانندگی می کردم!(((((((((((:

حالا البته نه انقدر اغراق شده!(: ولی الان از تصور پوزیشن 6 ماه پیش خودم خندم می گیره!

یکی دو ماه که گذشت بابام اصرار داشت که یه دستی رانندگی کنم!من هی یه لحظه دست راستمو جدا می کردم دوباره فرمونو می گرفتم...خلاصه دیگه کار به جایی رسیده بود که بابام دست راستمو وسط رانندگی و-بااعتراض به اینکه مگه داری با تریلی رانندگی می کنی که اینطوری فرمونو گرفتی؟-دستمو جدا می کرد از فرمون!(:

بالاخره دو سه ماه گذشت و عادت کردم به رانندگی با یه دست،امروز خیلی خوش و خرم یه دستی فرمون ماشینو گرفته بودم و می رفتم که بابا جان فرمودن:حالا لازم نیست یه سره فرمونو بگیریا!بعضی وقتا هم که تو مسیر صاف رانندگی می کنی یه لحظه ولش کن...چیزی نمیشه که خودش میره!(((:


پ.ن1:رانندگی رو به شدت دوست دارم...بهم حس آرامش میده...البته اگه پشت ترافیک نباشه!|:

پ.ن2:پدرم به شدت سر رانندگی سخت گیره،البته حق داره و انصافا رانندگی خودش عالیه،منم زود قبول شدم تو آزمون شهری و به نظر مامانم رانندگیم خوبه...ولی بابام هنوز که هنوزه بهم گواهینامه نداده!(((:

هر بار که ازش می پرسم دست فرمونم چطوره؟میگه باید تمرین کنی...ایشالا بهتر میشه|:

۱ ۰

حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می نوشت/طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود

۱ نظر

اما علت اشتیاق ما به نوشتن چیست؟

ما می نویسیم،چون نیروی وحشتناکی داریم،چون در قبال زندگی نسبت به آدم های دیگر نا آرام تر،زنده تر یا کنجکاوتریم.

+جویس کرول اوتس

++این جمله رو بارها حس کردم...بدون اینکه خودم تصمیم خاصی گرفته باشم بیشتر وقتی می نویسم که احساساتم به یه طرف...خوب یا بد میل می کنه...

۳ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان