سخت نازک گشت جانم از لطافت های عشق
دل نخواهم،جان نخواهم،آن من کو آن من
سخت نازک گشت جانم از لطافت های عشق
دل نخواهم،جان نخواهم،آن من کو آن من
این روزهایی که خونه هستم با مامانم میرم خرید،لذت می برم از خرید خیار و گوجه و تره فرنگی و نارنج...از همین زندگی کردن معمولی و درگیر حال بودن و در این بین به حالات فروشنده ها هم دقت می کنم....چند وقتی هست که به نظرم میاد میوه فروش ها و سبزی فروش ها آدمای خوش اخلاق و خنده رو و شادی به نظر میان...درست مثل فروشنده هایی که تو بازار گل می بینم...محیط واقعا روی آدما تاثیر میذاره و این گاهی منو به فکر فرو می بره که شاید تو اون جهان موازی که چند وقت پیش تو یکی از پستام ازش نوشته بودم، یه میوه فروشی نقلی دارم!D:
البته فعلا که از سر و کار داشتن با میوه ها به خوردنشون! و پرورش درختچه کامکوات تو بالکن بسنده کردم!
پدرم از اون دسته مردهای خیلی منظم و مرتبه که همه کارهاشو خودش انجام میده...به جز اتو کردن البته!
تا چند وقت پیش ریزه کاری های خیاطی هم انجام نمی داد و مامانم این کارارو میکرد ولی چند وقته که اگه دکمه ای چیزی بیفته از لباسش خودش میدوزه و لباسشو درست می کنه...و انقدر با نمک این کارو انجام میده که من همیشه می ایستم یه گوشه و نگاهش می کنم و ذوق می کنم و می خندم!D:
اول جعبه ای که توش قرقره و سوزن هست برمیداره میذاره جلوش،بعد عینک پیرچشمیش رو میزنه و خیییلی با وسواس دنبال رنگ مناسب می گرده...بعدش هم شروع می کنه به دوختن و در تمام مدت باچنان قیافه ی جدی و دقیقی این کارو انجام میده که من ناخودآگاه خندم میگیره...همیشه وسط کارش از صدای خنده ی من سرشو بلند میکنه و با هم میخندیم...
خیاطی کردنش رو دوست دارم....خدا همه ی پدر و مادر ها رو سلامت نگه داره و اون هایی که نیستن رحمت کنه انشالله....
نمی دونم چرا ولی از همون عنفوان کودکی این مدلی بودم که بازدهم با میزان شلوغی سرم نسبت کاملا مستقیم داشت!
هر وقت کلی کار برای انجام دادن داشتم،به همشون میرسیدم و آخرش وقتم اضافه می آوردم و تفریح می کردم و لذت هم می بردم ،هر وقت هم که بیکار بودم اون اندک کارهایی که برای انجام دادن داشتم ناتموم می موند!و این روند همچنان ادامه داره...الان تو فرجه امتحاناتم و تعطیل!طبیعتا باید عالی درس بخونم ولی هر شب دارم برنامه روز بعد رو توی تقویمم می نویسم و روز بعد نصفشو خط می زنم!|:
خدا آخر و عاقبتمو به خیر کنه!
باورتون میشه اگه من بگم عاشق بوی ماهی فروشیم؟!و هر وقت از جلوی ماهی فروشی رد میشم نه تنها جلوی بینیمو نمی گیرم بلکه نفس عمیق می کشم؟!D:
من از اون دسته آدم هایی هستم که هرگز برنده هیچ قرعه کشی ای نشدم!ولی تا شش سال پیش سابقه نسبتا قابل قبولی در بردن جایزه داشتم!البته که این جایزه ها چیزی جز مسواک مسافرتی و شانه و جوراب و مداد شمعی و مداد رنگی و اینجور چیزها نبودن!D:
آخرین چیزی که برده بودم یک جفت جوراب صورتی رنگ بود که برای یه مسابقه کتابخوانی تو دبیرستانمون بهم داده بودن!(آخه جوراب برای کتابخوانی؟!D:)
بعد از اون دیگه یادم نمیاد تا دوران دانشگاه تو مسابقه ای شرکت کرده باشم،سال اول دانشگاه که بودم تو وبلاگ نیکولا یه پست درباره جشنواره کتابخوانی عطار خوندم و با کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم شرکت کردم...به مراسم اختتامیه دعوت شدم اما چیزی برنده نشده بودم....گذشت و سال بعد این جشنواره سالیانه یادم رفت و شرکت نکردم...تا امسال که آخرین روز مهلت شرکت در مسابقه یادش افتادم،تازه هم اومده بودیم این خونه و نت هم نداشتم و با نت سیمکارت با کتاب روی ماه خداوند را ببوس شرکت کردم،تاریخ مراسم اختتامیه اعلام شد ولی فرصت نکردم شرکت کنم،روز بعد رفتم و اسامی برنده ها رو دیدم،اسم 5 نفر به عنوان نفرات اول بود با ذکر جایزه و بعدش یه تعداد اسم،که اسم منم بینشون بود ولی هیچی از جایزه نوشته نشده بود..خوشحال شدم از اینکه به هر حال پاسخنامم نسبتا خوب بوده ولی فکر نمی کردم جایزه ای داشته باشه و پیگیر نشدم.چند شب پیش نظرات خصوصی وبلاگم رو باز کردم و دیدم یه شماره تلفن از طرف جشنواره کتابخوانی بود و تاکید کرده بود که حتما تماس بگیرید.تماس گرفتم و معلوم شد میخوان جایزه من رو بهم بدن!اونم در شرایطی که اصلا انتظارش رو نداشتم!!!خلاصه که 50 هزار تومان بردم!(:
50 هزار تومان تو این روزگار چیزی نیست البته...اما حس خوبش خیلی می ارزید(:
جشنواره کتابخوانی عطار...ممنونم(:
بازار گل محلاتی تهران رو خیلی دوست دارم،یکی از تفرج گاه های خانواده ما برای جمعه هاییه که هوا خوبه،جمعه های تابستون حدود ساعت 6 صبح می ریم اونجا و جمعه های مثل امروز،زمستونی حدود ساعت 9...از خلوتی تقریبا نایاب خیابونای تهران استفاده می کنیم و همیشه راه رفتو من می شینم پشت فرمون و برگشت رو پدرم...پامو فشار میدم روی پدال گاز و از اینکه ماشینای کمی تو خیابونن و از اینکه وقتی ترافیک نیست راه های نسبتا دور هم نزدیک به نظر میان،واقعا محظوظ میشم...
بعدش هم که می رسیم اونجا،پر از احساس لذت میشم وقتی اون همه گل و گیاه مخصوص هر فصل رو می بینم...اواخر زمستون و اوایل بهار پامچال و بنفشه و سمبل و کلی نهال سرحال،نزدیکای تابستون نشا گوجه فرنگی و بادمجان و سیفی جات،اوایل پاییز نهال گل یخ و یاس امین الدوله و درخت افرا و اوایل زمستون دسته دسته گل نرگس و نهال نارنگی و نارنج و کام کوات....انواع گل های شاخه ای و بنسای و این ها هم که همیشه هست...
درک تغییر فصل ها با دیدن تفاوت و تنوع گل و گیاه های مختص هر فصل برام خوشاینده...اونم منی که گیاهان رو دیوانه وار دوست دارم...
ارمغان بازار گل رفتن امروز هم یه درختچه کامکوات شد و یه باکس برای سبزی کاری های مامان و یه کاکتوس کوچولو که من صداش می کنم تیغو!(:
این مدل وبلاگ نویسی کردن،انقدر نیم بند و دیر به دیر واقعا به درد عمه ام می خورد!
اما خب سرم شلوغ است!جدی جدی شلوغ!
اما نوشتن همین پست سه خطی را به فال نیک می گیرم و امیدوارم به زودی پست جدید در این مکان نصب شود!
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی...
+عنوان از حافظ و بیت از سعدی
آیا اینکه استاد عزیز از ما بخواهد تا 50 صفحه جزوه برای امتحان بخوانیم تا 7 سوال تستی آن هم با بارم 1 نمره برای پایان ترم از تویش بدهد کار درستیست؟!
غرغر کردن های گاه و بیگاهم در این جا به جای خودش(:
اما دلم نمی آید امروز که روز دانشجو است ننویسم که چقدر این روزهای دانشجویی را دوست دارم...و چقدر از فکر کردن به تمام شدنشان دلم تنگ می شود...حتی اگر بارم هر سوال تستی یک نمره باشد...حتی اگر انتخاب واحد مثل جنگ باشد...حتی اگر مسئول آموزشمان هر بار طوری با ما برخورد کند که انگار نه تنها ارث پدرش را،بلکه ارث تمام خاندانش را بالا کشیده ایم!
تا کلاس های دانشگاه و محوطه پر درخت و پویایی محیطش را که خاصیت محیط های آموزشیست(حتی اگر دانشجوهایش مثل دانشجوهای نسل ما انگیزه سابق را نداشته باشد)می بینم ذوق می کنم و گاهی واقعا دلم میخواهد تا آخر عمرم دانشجو بمانم!(: