بیدمشک

مقوی اعصاب است!(((:

این بازاریابی تاثیرگذارشان مرا کشته!

۱ نظر

از ایرانسل جان برایم با لحن خودمانی پیامک آمده که آهنگ پیشوازت قدیمی شده برای اینه که کسی بهت زنگ نمی زنه!

حالا اینکه من هیچ وقت فلسفه آهنگ پیشواز را درک نکرده ام و هربار که با استرس زنگ زده ام به گوشی یک نفر که یک آهنگ پیشوار خیلی گوگولی مگولی و ملااااایم داشته بدتر حرص خورده ام به کنار!

دلم میخواست اس ام اس بدهم به ایرانسل و برایش بنویسم می خواهم هزار سال زنگ نزند به من کسی که به خاطر آهنگ پیشوازم میخواهد شماره ام را بگیرد!D:

۳ ۰

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد!D:

۲ نظر

یک زمانی هم بود که در وبلاگ مرحومم که بلاگفا به بادش داد،پستی بلند بالا در مذمت فیلم های کره ای نوشته بودم،که واااای فلان هستند و بهمان و داستانشان تکراری است و لوس و من عمرا فیلم کره ای ببینم و فقط یانگوم خوب بوده و بس!در ادامه هم یک جمله تاریخی با این مضمون نوشته بودم که حتی فیلم هندی با آن همه ادا و اطوار را ترجیح می دهم به فیلم کره ای!

و خب...آن پست برای سال 93 بود...گذشت و گذشت تا الان که سال 95 است و از تاریخ آن پست_که خدایش بیامرزد_کمتر از دو سال گذشته و من چنان شیفته ی یک سریال کره ای شده ام که 3 قسمت 3 قسمت دانلودش می کنم!و چنان درگیر شخصیت اول سریال که نقش یک سرآشپز را بازی می کند شده ام که _تا با یکی از صمیمی ترین دوستانم که طرفدار شدید فیلم کره ای است و خودش هم این فیلم را به من معرفی کرد صحبت نکرده بودم_با آن همه پاستا که سرآشپز بنده خدا هر قسمت درست می کند نفهمیده بودم که رستوران ایتالیایی دارد مثلا!نه کره ای!D:

و خب...همین دیگر!باید اینجا اعتراف می کردم،وگرنه یحتمل مشغول الذمه فیلم سازان کره ای و دوستم می شدم و سر پل صراط باید جواب پس می دادم!(:

حالا دیگر می توانم با قلبی آرام و ضمیری مطمئن بروم ادامه سریال را ببینم!

تا درودی دیگر بدرود!

۱ ۰

ارتباط داشتن چیزی ورای connect بودن است!

۲ نظر
یکی از ناخوشایندترین کارها وقتی مهمان دعوت می کنیم،این است که مهمان بنده خدا را بنشانیم و جلویش یک استکان چای و یک بشقاب میوه بگذاریم و خودمان آن گوشی وامانده را بگیریم دستمان و برای این و آن پی ام بفرستیم و پیام هایشان را جواب بدهیم و در جواب حرف های مهمان هی بگوییم:
آها!ئه چه جالب!،ببخشید تو تعریف کن تا من اینو جواب بدم! و مدام لبخندهای ملیح به صفحه موبایلمان بزنیم!بعد یک لحظه گوشی را قفل کنیم و تا طرف مقابل میخواست نفس راحت بکشد که بالاخره تمام شد این پیغام و پسغام دادن ها!،دوباره صدای جینگ جینگ گوشی مان در بیاید!
این چیزی که نوشتم،برای خودم پیش آمده، بعد از مدت ها رفته ام که دوستی را ببینم مثلا، بعد انقدر سرش در موبایلش بوده که عملا از حرف های من هیچ کدام را نشنیده،آخرش هم خودم در حالی که در سکوت لبخند میزدم میوه پوست کنده ام و داده ام دست طرف!
قدر مجال کوتاهمان برای کنار هم بودن را،برای ارتباط چهره به چهره و واقعی را،در دنیایی که هر روز وسایل ارتباطی اش بیشتر می شود و عمق رابطه هایش کمتر، بدانیم!


۵ ۰

و پدری دارم که مثل بیشتر مردها عاشق اخبار است!

۳ نظر

اگر به فرض بخواهند مرا شکنجه روانی بدهند یکی از بهترین راه ها این است که مرا بگذارند در اتاقی و بیرون اتاق طوری که صدا را بشنوم تلویزیون را روشن کنند و مدام اخبار ساعت 18:30 را برایم پخش کنند!!!

لحن بی حالت و بی احساس اخبار گو ها را دوست ندارم،آن هم وقتی اخباری را اعلام می کنند که یک سره غم و اندوه است...


پی نوشت:و البته که خدا همه پدرها را نگه دارد^_^

۱ ۰

والا قربون همون قیمه و قرمه سبزی!D:

۱ نظر
این روزا یه سری دستور آشپزی اینور اونور می بینم که اصلا انگار جای اینکه ببینن طعم چه مواد غذایی به هم میخوره،میگردن دنبال موادی که هیچ سنخیتی با هم ندارن!
آخرین مورد درخشانی که در این زمینه تو روزنامه ای که پدر جان ابتیاع فرموده بودن،دیدم سوپ لبو و تخم مرغ بود!|:
۱ ۰

یعنی واقعا استعدادم در این زمینه از اشرشیا کلی هم کمتره!

۳ نظر

مامانم خیلی در زمینه خیاطی و خصوصا بافتنی با استعداده،عکس یه مدل بافتو میبینه و راحت می بافتش و نقطه مقابلش منم!هرگز نتونستم یه شال ساده هم تموم کنم!بیشترین چیزی که بافتم نصف یه شال گردن تو راهنمایی بود که اونم فقط تو مدرسه جلوی معلممون خودم بافتم!بقیه رو مامانم بافت!

سر انداختن ساده رو و بافت کشباف رو هر وقت بخوام میل دستم بگیرم باید فکر کنم تا یادم بیاد!و د نهایت بعد از بافتن چند رج انقد کلافه میشم که میذارمش کنار!و همه اینا در حالی که عاشق اشارپ و شال بافتنی و بلوز های بافت ظریف هستم!گاهی واقعا دلم میخواد مثل فیلم های انگلیسی تو شبای سرد زمستون بشینم کنار شومینه و از تو یه سبد حصیری کامواهای خوشرنگ بردارم و ببافم!

ولی خب این کاملا یه رویاست!چون قشنگ احساس می کنم با تو هم رفتن کامواها اعصاب منم داره گره میخوره!D:

شال بافتن با دست های عطر زده برای معشوق فرضی!!!(مثل دشمن فرضیD:) هم که دیگه فوق رویایی محسوب میشه برای من چون احتمالا شال مذکور تا قیامت تموم نمیشه!(((((((:


پی نوشت1:اشرشیا کلی(E.coli)یه باکتری گوگولی و جز فلور طبیعی روده هست،هم از بیماری زایی بعضی از باکتری ها در روده جلوگیری میکنه و هم برامون ویتامین k تولید میکنه!که تو همون روده جذب بدن میشه!دستش درد نکنه!D:

البته بعضی سویه هاش میتونن بیماری زا باشن،اما اونی که جز فلور طبیعی رودست مسلما بی آزاره!


پی نوشت 2:کاملا بی ربطه!اما eternity & a day(ابد و یک روز) اثر النی کاریندرو رو بشنوید...بی نظیره...یه کلاسیک بی کلام بی نظیر.

اینم لینکش:

eternity and a day

۱ ۰

ای کشته ی اشک ها....

سلام می دهم و دلخوشم که فرمودید

هر آنکه در دل خود یار ماست زائر ماست

۳ ۰

هوا بس ناجوانمردانه سرد است...آی!

این احتمالا عادت همه بلاگراست که بعد از پست مطلب جدید وبلاگشونو باز می کنن ببینن چه خبره!D:

دیشب باز کردم صفحه اول اینجا رو و منم که از سرما گریزان دیدم انگار رنگش زیادی برای این فصل سرده!

فلذا!طی یک عملیات انتحاری این قالب سرخابی گوگولی رو انتخاب کردم!


۲ ۰

یکی را می دهی صد ناز و نعمت/یکی را نان جو آلوده در خون

۲ نظر

مترو دوست داشتنی نیست اما کار راه اندازه و گاهی واقعا فکر می کنم اگه نبود واقعا نصف رفت و آمد مردم تو تهران لنگ می موند...ولی کنار این 2 تا ویژگی که گفتم جاییه که می شه تیپ های مختلف و قشر های مختلف مردم رو توش دید...و یکی از این اقشار که البته از دسته مسافران نیستن،کودکان دستفروشن....تقریبا نصف روزهای هفته رو سوار مترو میشم و زیاد این بچه ها رو می بینم و هر بار به شدت ناراحت میشم....امروز مامانم هوس کرده بود بره حسن آباد و کاموا بخره برای ژاکت،منم رفتم...چند ایستگاه مونده بود برسیم که دو تا پسر بچه سوار شدن،یکی تقریبا 6 ساله و یکی تقریبا 9 ساله...صورت بچه کوچیکترو ندیدم،پشتش به من بود،اما موهاش ژولیده بود و لباسش گشاد گشاد...پسری که رو به روم ایستاده بود هم موهای نامرتب و سر و صورت کثیفی داشت اما با همون اوضاع هم چهرش خیلی بانمک و حتی دوست داشتنی بود،اگه یه دوش می گرفت و موهاش یه مدل قشنگ داشت و لباسای شیک و تمیز تنش می کردن،با گونه های برجسته و چشم و ابروی گیرایی که داشت میتونست بچه ای باشه که مدام به پدر و مادرش میگن ماشالا بچتون چقد قشنگه...!

اما اون بچه ها چیکار می کردن؟!با همون سر و شکل آدامس میفروختن و شعر میخوندن...یه شعر خیییلی زشت و بی ادبانه...با صدای بلند...صدای خانوما دراومد...گفتن چه بی ادب!راست میگفتن،بچه های خیلی بی ادبی بودن...پیاده شدن...

پیاده شدن و من رفتم تو فکر...یاد بچه هایی افتادم که مد شده پدر و مادرشون مدام ازشون عکس توی اینستاگرام میذارن...رسپی غذاهایی که براشون میپزن میذارن...عکس اسباب بازی ها و وسایلشون رو میذارن و....

راستش فکر می کنم این حق بچه هاست که امکانات خوب و تربیت خوب داشته باشن...حق همه بچه ها...

بچه هایی که امروز دیدم رفتار خوبی نداشتن اما....مگه میشه به بچه ها خرده گرفت؟!

بچه ها بی گناه و آسیب پذیرن و همین دل منو خیلی میسوزونه،اینکه بچه ها زود قربانی میشن...قربانی جنگ...قربانی فقر...قربانی فرهنگ غلط یا هر چیز دیگه ای....

۱ ۰

یه رویای کوتاه!تنها همین...

وقت هایی هم هست که احساساتی گریبان آدم را می گیرند که می شود طومارها درباره شان نوشت..اما آدم هی از نوشتن آن ها طفره می رود!انگار که اگر ننویسی دیگر جان نمی گیرند...دیگر واقعی نمی شوند....و می شود انکارشان کرد...اما نمی شود!

۴ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان