it is so hard to forget someone who gave you so much to remember...!
+عنوان یه اصطلاح انگلیسیه به معنای بهم یادآوری کن و اسم یکی از آهنگ های معروف و نسبتا قدیمی انریکه
it is so hard to forget someone who gave you so much to remember...!
+عنوان یه اصطلاح انگلیسیه به معنای بهم یادآوری کن و اسم یکی از آهنگ های معروف و نسبتا قدیمی انریکه
1-ترم 6 هم شروع شد!البته اسما!وگرنه ما که هنوز سر کلاس نرفتیم و کلاسی هم تشکیل نشده!D:
بعد امروز داشتم اینستاگرام یه بنده خدایی رو نگاه می کردم،یه عکس گذاشته بود و زیرش نوشته بود با اینا ترم 6 رو سر می کنم!تا ترم شش رو دیدم با خودم گفتم پس ترمش خیلی بالاست!D:
30 ثانیه بعد یادم افتاد خودمم ترم 6ام!زمان زود می گذره و من حس می کنم ذهنم هنوز مونده تو ترم 2!
“It is impossible for me to remember how many days or weeks went by in this way. Time is round, and it rolls quickly.”
― Nikos Kazantzakis, Saint Francis2-انتخاب واحدمون انقدر پروژه ی خطیریه که از چند روز قبل برداشتن واحدا باید بشینیم و برنامه رو بنویسیم و استادا رو انتخاب کنیم و کدا رو چک کنیم و...بعد این سری در پروسه نوشتن برنامه و پرسیدن از بچه های دیگه که استاد فلانی خوبه یا نه قشنگ اسم استاد تو ذهنم نهادینه شده بود!
امشب دیدم تو گروه بزرگ دانشکده که بچه ها از ترم های مختلف هستن یه پیامو پین کردن که نمره استاد "ه" اومد.سریع رفتم تو سایت و چک کردم که ببینم نمرم چند شده!بعد یادم افتاد که تازه این ترم با استاد "ه" درس برداشتم!D:
|:
حدود ساعت 11 دیشب بود که پدرم هوس قهوه کرد.مامان که هیچ وقت از 8 شب به بعد از ترس بی خوابی قهوه نمی خورد اما من گفتم می خورم.بابا گفت نکنه بی خواب بشی؟
گفتم:من؟؟!عمرا!!!
و واقعا هم فکر نمی کردم بی خوابی به سرم بزند!هیچ وقت قهوه خوردن تاثیری روی خوابم نداشت.
اما چشمتان روز بد نبیند!چنان بی خوابی شدیدی به سرم زد که نتیجه اش شده پستی که حالا که هنوز 7 صبح جمعه هم نشده دارم می نویسم...
از دیشب تا همین چند دقیقه پیش که از جایم بلند شدم آنقدر پتو پیچ رفته ام توی بالکن و بارش بی امان باران را نگاه کرده ام و آنقدر از پهلوی راستم به پهلوی چپم چرخیده ام که نا خودآگاه یاد آخرین مرحله پخت حلوا افتاده ام!درست آنجا که حلوا را با تکان های متناوب به جداره های قابلمه می کوبند تا روغنش گرفته شود!
و خب میان همین بی خوابی دیشب بود که فکر کردم واقعا قدر چه چیزهای مهمی را نمی دانیم،چه چیزهایی را نمی بینیم،چه چیزهایی داریم که انقدر روتین شده اند دیگر خوشحال و شکرگزار نمی کندمان!
پی نوشت:یه جایی می خوندم قدر چیزهای کوچیکی که تو زندگی داری بدون!چون یه روز سرتو برمیگردونی و می بینی چیزای کوچیکی نبودن!
1-رفتیم سر جلسه ژنتیک و دیدیم کلا 19 تا دونه تسته و 20 نمره...نصفشم خارج از جزوه!و دست نویس!
با یه دست خط فااااااجعه به معنای واقعی کلمه...بعضی کلماتو نه خودمون میتونستیم بخونیم نه مراقبا
استادم نبود...زنگ میزدن بهش میگفتن فلان کلمه چیه و از پشت تلفن می گفت...تقریبا یک چهارم سوالا خارج از جزوه بود،با اعصاب درب و داغون اومدم خونه و امروز معلوم شد استاد عزیز جزوه خودشو گم کرده و ذهنی سوال داده!من نگران این حجم از نظم و ترتیبم!
نتیجه این درس چی میخواد بشه خدا میدونه!
2-برای یکی از درسامون خود استاد کانال زده و هر مسئله ای بود اونجا مطرح می کرد.سه چهار شب پیش دیدیم پیام گذاشته:سلام بچه ها!خوب درس بخونید که مثل من استاد دانشگاه بشید.الان همه شما دارید با استرس درس میخونید ولی من با دخترم اومدم سرزمین عجایب!خنده و شادی و خوش گذرونی!D:
باید اعتراف کنم که یه مقدار در زمینه املا و ادبیات خوب داشتن و صحیح نوشتن کلمات مدعیم!
خدایی هم خیلی کتاب می خونم و تلاش می کنم که خودمو ارتقا بدم و در سطح خوبی نگه دارم در این زمینه...به خاطر همین هم همیشه با اعتماد به نفس جزوه هامو به بچه ها میدم!D:
القصه...این روزا دارم ژنتیک میخونم برای امتحان و یه جاهایی از جزوه رو نخونده بودم تا حالا...دیروز داشتم درس میخوندم که یه جا به یک غلط املایی تاریخی،به شدت بدیهی و شرم آور برخورد کردم و اون لحظه جدا میخواستم سرمو بکوبم به دیواااار!!!!
از دست خطم مشخص بود که خوابالو بودم و در حال چرت جزوه می نوشتم و حاصل این خواب آلودگی این شده بود که اوایل رو بنویسم "عوایل" |||||||:
جزوم هم چندتا از بچه ها کپی کردن و لذا از ترم دیگه باید چند روزی با قیافه شطرنجی برم دانشگاه!D:
با مامان رفته بودم فروشگاه نزدیک خونه،گفتم بریم سمت لوازم خونگی که همزن ها رو ببینم.از جلوی وسایل صوتی تصویری رد می شدیم که مامانم یه دفعه ایستاد جلوی یه تلویزیون بزرگ و گفت فرزانه نگاه کن!ساختمون پلاسکو آتیش گرفته...برگشتم به سمت اون تلویزیون خیلی بزرگ نمی دونم چند اینچی و یه ویرانه دیدم که ازش دود بلند میشه....برای چند ثانیه یادم رفت که اصلا ساختمون پلاسکو کجاست!!!
وقتی اومدیم خونه فهمیدم که تعدادی از آتش نشان ها زیر آوار موندن...از صبح به سنگینی خروارها خاک فکر می کنم و به بوی دود و خاک و خون و چشم انتظاری خانواده ها...
همیشه زیر آوار موندن به نظرم ترسناک میومده و از صبح یه غم بزرگ نشسته تو دلم و دعا می کنم که آتش نشان هامون نجات پیدا کنن....که به سلامت برگردن پیش خانواده هاشون...که دیگه از این دست خبرها نشنویم...که شبکه ی خبر،خبرهای خوشایندتری پخش کنه...
نانی بخواب!
نانی بشین!
نانی بدو!
نانی ندو!
نانی بگیر!
نانی نه!!!
آفرین نانی!
آفرین دختر خوب!
هاپ هاپ هاپ!
نانی نه!
هاپ هاپ هاپ!
نانی ساکت!
این دیالوگ های تاثیر گذاری که بالا خوندین،صداهایی هست که من روزی دوبار،11 صبح و 8 شب می شنوم!
صدای پسر جوان طبقه پایینمونه که تو بالکن خونشون به سگ جدیدشون که ظاهرا مادست و اسمش نانیه آموزش میده!
به واقع نمی دونم کی این هاپوی عزیز درسش تموم میشه،ولی این آموزش های هر روزه منو به جایی رسونده که بهتره فردا به جای شرکت در امتحان پایان ترم میکروبیولوژی2،تو آزمون چگونه سگ خود را تعلیم دهیم؟!شرکت کنم!
کلیه خر است!والسلام!|:
هر کاااری می کنم،واقعا هر کاری می کنم نمی تونم فیزیولوژی کلیه رو دوست داشته باشم...در حال حاضر هم حالم داره از هر چی گلومرول و دیستال و پروکسیمال و لوله جمع کننده ادراره به هم میخوره|:
ترم دو که بودم،یه استادی داشتیم به شدت مرتب و منظم،با لباسایی که همیشه با دقت اتو شده بودند و کفشایی که همیشه از تمیزی برق میزد و...الخ!کنار این تیپ همیشه خیلی مرتب خود استاد هم به شدت عصا قورت داده بود و خیلی خشک و رسمی...
حالا دیشب خوابشو دیدم با تی شرت و شلوارک!و با موهای آشفته!و در حالی که یه پتو پیچیده بود دور خودش اومده بود سر کلاس و درس میداد!D:
اگه یک درصد جرئتشو داشتم که برم و خوابمو براش تعریف کنم یحتمل خودشو میکشت که تو خواب یکی از دانشجوهاش با اون تیپ ظاهر شده!D: