بیدمشک

مقوی اعصاب است!(((:

آخه اولین پست سال جدید باید این باشه؟!D:

داشتم آهنگ گوش می کردم یه دفعه یاد یکی از سوتی های درخشانم افتادم!

یکی از اقوام فوت شده بود و هممون تو خونش جمع شده بودیم،کلی پذیرایی کرده بودم و خسته نشسته بودم یه گوشه،یکی یه سینی رو گرفت جلوم،فکر کردم داره تعارف می کنه!گفتم نه ممنون!

گفت عزیزم تعارفت نکردم،بی زحمت پاشو سینی رو بگردون!/:

|:

D:


سال نوتون هم مبارک

امیدوارم تا اینجای سال حسابی خندیده باشید

۳ ۰

این هم از آخرین پست 1395!

۱ نظر

95 برای من سال عجیبی بود،سالی که برام هیچ اتفاق مهم و خاصی نیفتاد اما در عین حال اگه یه روزی ازم بپرسن نقطه عطف زندگیت کی بوده؟احتمالا میگم 20 سالگی و سال 95!

امسال شروع کردم به ایجاد یه سری تغییرات جدید در خودم،آدم لیست نویس و با برنامه تری شدم...

من تک فرزندم،خوابگاهی هم نیستم...بنابرین مامانم هیچ وقت اجبارم نمی کرد که کارای خونه رو انجام بدم و موقعیت ضروری هم کمتر پیش میومد که مجبور بشم کاری کنم.امسال دیدم نه!اینطوری نمیشه،آدم باید بتونه روی پای خودش بایسته،بنابرین خیلی فشرده شروع کردم به یاد گرفتن و انجام دادن کارای خونه،از اتو کردن گرفته تا غذا پختن...

امسال بود که متوجه شدم زیادی خودمو سر خیلی چیزا اذیت می کنم،سعی کردم بی تفاوت تر بشم و شدم،حالا دیگه ذهنمو خیلی درگیر اتفاقای گذرا نمی کنم..

بی پروا تر شدم،محافظه کاری افراطیم رو کمی کنار گذاشتم و حالا یا تصمیم می گیرم کاری رو انجام ندم یا انجامش میدم و تبعاتش رو بدون فکر کردن به این که کارم درست بود یا نه و با شادی می پذیرم.

خیلی تغییرای دیگه هست که باید تو خودم ایجاد کنم،برای آدما همیشه مسیری هست که بتونن برن تا بهتر زندگی کنن...منم دنبال همینم...(:

روز مادر هم مبارک(:قدرشونو بدونیم...تکرار شدنی نیستن...

سال نو هم پیشاپیش تبریک میگم انشالله که سال فوق العاده شادی برای همه باشه...

۳ ۰

از نوشته های گاه و بی گاه دفتر خاطراتم!

۱ نظر



۴ ۰

دوست داشتم برم بوسش کنم!D:

۲ نظر

امروز تو یه فروشگاه داشتم می چرخیدم که یه آقای مسن خیلی خوش لباس اومد سمتم و گفت دخترم شما خوش سلیقه تر از منی،میشه بیای نظر بدی که کدوم کلاه بیشتر به من میاد؟^_^

همراهش رفتم سمت کلاه ها و اون آقا یکی یکی کلاها رو میذاشت سرش و منتظر می شد تا من نظرمو بگم،آخرش هم یه کلاه قهوه ای تیره برداشت و گفت همسرش رو از دست داده و باید به نظر و سلیقه ی خانوما احترام گذاشت و کلی تشکر کرد و رفت(:

آدم هایی رو که فارغ از سن و سالشون سعی می کنن خودشون رو شاد و به روز نگه دارن و مداااام نمیگن ای بابا دیگه از ما گذشته دوست دارم..آدم تا زندست باید زندگی کنه...باید شاد زندگی کنه...

۶ ۰

اسفند

از وقتی یادم میاد اسفند رو از خود بهار هم بیشتر دوست داشتم،هوای متغیر و گاهی بارون گاهی آفتابش،سبزه های کوچولو و نو رسته ای که لا به لای شکاف های کفپوش های خیابون و کنار درخت ها در میان،بساط دستفروش هایی که ماهی و ظرف برای هفت سین و دسته های گندم میفروشن،بازار گل شلووغ و پر از سنبل و شب بو و شاخه های بیدمشک...همه چیز اسفند قشنگه...

تقویم جیبی های خوشگل و دست نخورده،انگار نوید بخش اینن که میتونن بهترین اتفاقا تو این روزا رقم بخورن،برنامه ها و اهدافی که آدم برای سال جدید می نویسه حتی اگه محقق نشن حس خوبی بهت القا می کنن..

خلاصه که عاشقم اسفندم و این روزا دارم حظ می برم...درباره سال 95 هم باید بنویسم حتما....!

دینگ دینگ تلگرام داره میاد و رشته افکارم رو پاره می کنه...اگه جمله های این پست ناپختست برای همینه!D:

۵ ۰

یعنی زنجبیل واقعا انقد خوشمزست واقعا؟

۲ نظر

نمی دونم چرا جدیدا به هر چیزی زنجبیل می زنن!!

چای زنجبیلی...کلوچه ی زنجبیلی...بیسکوییت زنجبیلی...و کیک زنجبیلی!!!|:

یه کیکی هم بود که همیشه از سوپر نزدیک دانشگاه می خریدم،شکل قلب بود و پرتقالی و کلا قوت غالب من بود به عنوان میان وعده...

حالا چند وقته که دیگه پرتقالیش رو پیدا نمی کنم،همون کیک قلبی شکل و با بسته بندی مشابه هست اما با طعم زنجبیل!!!|:

منم آلرژی دارم و طعم زنجبیل هم دوست ندارم و نمی تونم بخورم واقعا!

همون طعم پرتقال و وانیل و موز و نارگیل چشون بود مگه؟!

|:

D:

۲ ۰

آشکارا نهان کنم تا چند؟!

۲ نظر
با دو تا از دوستانم رفته بودم ترنجستان بهشت،کتاب فروشی به شدت محبوبم رو به روی بیمارستان مفید،یک تابلوی کوچک در طبقه دوم ترنجستان هست که کنارش کاغذ استیکر و خودکار گذاشته اند که هر کس دلش خواست چیزی رویش بنویسد..یک نفر نوشته بود روز خوبی داشته،یک نفر نوشته بود ما با ولایت زنده ایم!!!!،چند نفر تاریخ زده بودند و اسمشان را نوشته بودند،چند نفر شعر نوشته بودند...اما میان این همه نوشته یکی بیشتر توجه مرا جلب کرد،یک جمله ی کوتاه غم انگیز...
دوستش دارم،اما نمی داند...

پی نوشت:آشکارا نهان کنم تا چند؟دوست می دارمت به بانگ بلند...
۳ ۰

فروشنده های عزیز!

۳ نظر

کاش یک کلاسی چیزی برای فروشنده ها می گذاشتند که وقتی دو نفر با هم رفتند خرید مانتو مثلا،هی راه نیفتند پشت سر آدم،هی به هر چیزی نگاه کردی نگویند تن خورش عالیه هااا!،هی نگویند این مدل توی تن مانکن رخ ندارد،بپوشید حتما!و از همه بدتر!وقتی فرضا آدم دارد با مادرش حرف می زند،در حالی که مثل سایه پشت سر آدم می آیند نپرند وسط حرف های آدم!

از این هم بدتر،اگر آدم مانتویی را پوشید که داشت در آن گم می شد و بلندایش تا قوزک پایش می رسید هی نیایند سرک بکشند توی اتاق پرو و بگویند وااای چقدر به شما می آید این مانتو!

اگر بگذارند آدم خودش طرح ها و مدل ها را سر صبر ببیند و انتخاب کند احتمال خرید بالاتر می رود که!

پ.ن:شاید هم فقط من حساسم به این قضیه البته!

۴ ۰

آینه چون عیب تو بنمود راست...!

یادم نیست تو کدوم وبلاگ میخوندم که نویسندش نوشته بود در آینده حتما به بچم یاد میدم که از خودش و حالات و احساساتش بنویسه...
راست می گفت واقعا...نوشتن بهترین آینه آدمه..من سال های طولانیه که می نویسم،از دبستان تا حالا!گاهی رجوع می کنم به نوشته های این سال ها،به نوشته های کودکی و نوجوانی و حالا جوانی...و یه وقتایی به نکته هایی پی می برم که هرگز متوجهشون نبودم...
گاهی عصبانی بودم و حق به جانب از چیزی نوشتم،دو سال بعد رفتم خوندمش و با خودم گفتم چقدر بی انصاف بودم...!چقدر بد قضاوت کرده بودم...و در حالی به این نکته پی می برم که چون آدم خیلی آرومی هستم و البته به شدت محافظه کار!کمتر پیش اومده که برخورد تهاجمی با کسی داشته باشم تا به بی انصافی و قضاوت بی جا متهم بشم...هیچ کس تا حالا همچین حرفی بهم نزده...اما خودم که چیزایی که صادقانه نوشته بودم میخونم کاملا میفهمم که کجاها اشتباه کرده بودم...
آینه به نظرم بهترین واژه ای هست که میشه در توصیف خودنوشت ها ازش استفاده کرد.
۳ ۰

ساز شب های خستگی

۶ نظر
یک کتابی هست به اسم"ساز شب های خستگی"که بعضی اساتید دانشگاه به عنوان کتاب درسی واحد ادبیات معرفی اش می کنند.من ادبیاتم را با کتاب دیگری گذراندم و خبر ندارم که محتوای این کتابی که گفتم چقدر با سلیقه انتخاب شده...اما اسمش به نظرم خیلی دوست داشتنی می آید...
کمتر چیزهایی هستند که می توانند به اندازه ادبیات آرامم کنند...دنیای بدون شعر برایم متصور نیست
واقعا نیست!می دانید...هر آدمی برای خودش پناهگاه هایی دارد،مامن هایی...یکی به راه رفتن پناه می برد و یکی به رانندگی و یکی به ورزش و خیلی ها هم مثل من به ادبیات که به شدت می تواند آرام و سرخوشم کند...پریشب از جایی برمی گشتم...7 شب در یک BRT شلوغ بودم و با این که روز خوبی بود خسته شده بودم،خیره شده بودم به بیرون و به هیچ چیز فکر نمی کردم!تا اینکه آقای راننده رادیو را روشن کرد و همایون شجریان از غزلی خواند که همیشه دوستش داشته ام:

اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان

همین را که شنیدم صورتم یک پارچه لبخند شد!خستگی هایم تمام شدند و فکر کردم چقدر این همه چراغ ریز ریز روشن را دوست دارم!

۲ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان