حدود ساعت 11 دیشب بود که پدرم هوس قهوه کرد.مامان که هیچ وقت از 8 شب به بعد از ترس بی خوابی قهوه نمی خورد اما من گفتم می خورم.بابا گفت نکنه بی خواب بشی؟
گفتم:من؟؟!عمرا!!!
و واقعا هم فکر نمی کردم بی خوابی به سرم بزند!هیچ وقت قهوه خوردن تاثیری روی خوابم نداشت.
اما چشمتان روز بد نبیند!چنان بی خوابی شدیدی به سرم زد که نتیجه اش شده پستی که حالا که هنوز 7 صبح جمعه هم نشده دارم می نویسم...
از دیشب تا همین چند دقیقه پیش که از جایم بلند شدم آنقدر پتو پیچ رفته ام توی بالکن و بارش بی امان باران را نگاه کرده ام و آنقدر از پهلوی راستم به پهلوی چپم چرخیده ام که نا خودآگاه یاد آخرین مرحله پخت حلوا افتاده ام!درست آنجا که حلوا را با تکان های متناوب به جداره های قابلمه می کوبند تا روغنش گرفته شود!
و خب میان همین بی خوابی دیشب بود که فکر کردم واقعا قدر چه چیزهای مهمی را نمی دانیم،چه چیزهایی را نمی بینیم،چه چیزهایی داریم که انقدر روتین شده اند دیگر خوشحال و شکرگزار نمی کندمان!
پی نوشت:یه جایی می خوندم قدر چیزهای کوچیکی که تو زندگی داری بدون!چون یه روز سرتو برمیگردونی و می بینی چیزای کوچیکی نبودن!