هنوز با همه دردم امید درمانست...
که آخری بود آخر شبان یلدا را...
"سعدی"
اینو دیدم هوس کردم یه نی نی بیاد من باهاش بازی کنم!(:
الان من چی کار کنم که ما اصلا تو فامیل نی نی زیر 5 سال نداریمممم؟
پ.ن:یه ذره هم شبیه خودمه!!!(: مخصوصا بچگیم!
دیدین یه وقتا تو خواب و بیداری ذهن آدم فعال میشه و ناخودآگاه یه فکرایی میاد تو سرش؟
امروز دم سحر تو همین حال خواب و بیداری،یه دفعه ای این به ذهنم رسید که زندگی چقدر برای رسیدن به همه چیزایی که آدم میخواد کوتاهه...اصلا نمی دونم چرا این فکر اومد تو سرم؟!
شب اصلا به فکر این مسایل نخوابیده بودم....اما دم صبح همه چیزایی که دوست دارم-مادی و معنوی و تحصیلی و کتابایی که دوست دارم بخونم و جاهایی که دوست دارم برم و آدمایی که دوست دارم ببینم و...- از جلوی چشمم رد شدن و حس کردم حتی اگر قرار باشه 100 سال هم عمر کنم،زندگی چقدر کوتاهه...
+عنوان مصراعی از مولاناست
5 سال گذشته...5 سال از 23 خرداد 90 که معمولی بود و نبود...که ساده تر از آنست که حتی قابل تعریف باشد و خاص تر و دوست داشتنی تر از آنکه بتوانم فراموشش کنم...
حالا 5 سال گذشته...یک چیزهایی همان طورند که بودند،یک چیزهایی هم تغییر کرده اند...مگر فرقی می کند؟
آن چیزها که مهم بودند همان طور مانده اند،مهم ترینشان احساس من که انگار درونم منجمد شده باشد...گذر روزگار حتی اندکی تغییرش نداده...
امشب میان صفحات دفتری که تویش شعرها و دیالوگ ها و تکه های دوست داشتنی کتاب ها را می نویسم دنبال بیت عاشقانه تری می گشتم...یا دست کم چیزی که نوستالژیک تر باشد،دست قسمت بود که چشمم بخورد به این بیت،حتی اگر نباشی می آفرینمت/چونانکه التهاب بیابان سراب را
امروز نه آب انبه خورده ام،نه صدای تو را شنیده ام،نه در خیابان فاطمی قدم زده ام....و با این همه انگار که تمام این کارها را کرده ام،بس که هنوز حس و حالم همان است که بود...
بس که تمام 23 خرداد های بعد از آن روز را به بازآفرینی همان ثانیه ها گذرانده ام....
چونانکه التهاب بیابان سراب را....
بازآ که در فراق تو چشک امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است
"سعدی"
+طاعات و عباداتتون قبول باشه...برای من هم دعا کنید.
یه سیستمی هست به نام language exchange که ترجمه فارسیش میشه مبادله زبان و چند سالی هست که کم و بیش باب شده..اوایل بیشتر سایت های language exchange وجود داشت و تازگی اپلیکیشن هاش هم برای موبایل اومده...به نظر من سیستم بسیار جالب و کارآمدیه و به شدت کمک کننده هست برای اینکه بتونید مکالمه صحیح داشته باشید...روند language exchange به این صورت هست که شما زبان مادری یا بومی(native)خودتون رو که برای ما فارسی هست انتخاب می کنید و زبانی هم که در حال یادگیریش هستید مشخص می کنید،مثلا انگلیسی...
از اون طرف فرد انگلیسی زبانی رو فرض کنید که میخواد فارسی یاد بگیره...پس زبان مبدا و مقصدش دقیقا برعکس شما میشه...و از طرفی شما در زبانی که اون شخص میخواد یاد بگیره کاملا مسلط هستید و اون فرد در زبانی که شما دارین یاد می گیرید...بنابرین خیلی راحت می تونید پارتنر هم بشید و اشکالات همدیگه رو برطرف کنید...
ویژگی جالب دیگه هم که این سایت ها و اپلیکیشن ها دارن اینه که شما میتونید یه سری ویژگی هایی برای پارتنرتون در نظر بگیرید و جستجو رو با در نظر گرفتن اون المان ها انجام بدین،مثلا میتونید رنج سنی و جنسیت یا ملیت فرد رو انتخاب کنید و افراد مناسب برای مکالمه رو بر اساس اون ویژگی ها انتخاب کنید،یا حتی میتونید گزینه ای رو در پروفایل خودتون فعال کنید که فقط افراد هم جنس خودتون بتونن شما رو پیدا کنن...
در کل این روش،شاید بهترین روش برای آموختن مکالمه زبان نباشه اما در کشور ما که کمتر محیط مناسب برای انگلیسی صحبت کردن پیش میاد و حتی تو کشورای همسایه هم به نسبت دیگر کشورها کمتر انگلیسی صحبت میشه از بهترین روش هاست.
اگر حال و حوصله این برنامه ها هم نداشتین،پیشنهاد من اینه که تو خونه با یکی از اعضای خانواده یا با یکی از دوستای صمیمی تون برنامه ای بذارید که مثلا روزی 2 ساعت فقط انگلیسی صحبت کنید،بعد از چند وقت خیلی نسبت به نقطه ای که الان روش ایستادین پیشرفت می کنید(البته من خیلی تلاش کردم خودم این کارو بکنم ولی متاسفانه هییییچ جااا با استقبال مواجه نشد|:) و زبان هر چند شامل مهارت های خواندن،نوشتن،شنیدن و صحبت کردن میشه،اما اوج مفید بودن خودش رو وقتی نشون میده که بتونید با کسی که هم زبانتون نیست به راحتی ارتباط برقرار کنید...
جدیدا توی همین اپلیکیشن یه دوست پرتغالی پیدا کردم که به انگلیسی و هندی هم مسلطه و دانشجوی یه رشته مهندسیه،2 سال از خودم بزرگتره و داره فارسی یاد می گیره،ما انگلیسی با هم حرف میزنیم چون اون فعلا تسلط کافی برای فارسی حرف زدن نداره اما امشب یه تعداد جمله برام فرستاد که براش تصحیح کنم و بگم درست نوشته یا نه..تقریبا همشون درست بود،یکی دو تا اشکال کوچیک داشت که بهش گفتم..کلی هم تشویقش کردم و گفتم عالیه....
خوشحال شد و تشکر کرد و گفت معلم زبان خوبی میشم(: این حرفش منو پرت کرد به تابستون سال پیش که بعد از اتمام امتحانای دانشگاه یکی دو جا رفتم دنبال تدریس زبان به کودکان...یه جا امتحان و دمو هم دادم و برای observe کلاسا هم رفتم...همه چیز خوب بود ولی ساعت کلاسای دانشگاه یه جوری شد که هر کاری کردم نتونستم 3 روز در هفته تو یه ساعت معین برم برای تدریس):
حالا دوباره هوسش افتاده تو دلم که تابستون امسالم برم دنبال تدریس زبان...البته در اولویت دوم بعد از کارآموزی بیمارستان!
چقدددد نوشتم!D:
بالاخره اون امتحانی که پست قبل در موردش گفته بودم به خیر گذشت و نمرم بسیار خوب میشه خدا رو صد هزار مرتبه شکر...امروز برگشتنی هم جای شما خالی آب طالبی خوردیم و بسی چسبید...
زیاده عرضی نیست جز اینکه:
دمی آب خوردن پس از بد سگال(چه برسه به آب طالبی!D:)
به از عمر هفتاد و هشتاد سال!!!((((:
+فردوسی
در حالی که فردا وسط خرداد یک امتحان نیم ترم(!) هفت نمره ای بسیااااااااااااااااااااااااااااااااااااار سخت دارم،از فرط گیجی حاصل از حفظ کردن اسم کللللی آنزیم و درد و مرض و کوفت و حتی زهر مار!
برای خودم یه آهنگی از جناب سامی بیگی گذاشتم که بسیار شاده و هی توش فریاد میزنه:
من یه دیووونم وقتشه عاقل شمممم!((((((((:
اگه دوست داشت دانلود کنید و پلییییز دعا کنید که امتحان فردا به خیر بگذره!
پی نوشت:آهنگش جز موسیقی های فاخر نیستا!(((:
امشب احتیاج به شادی روح و روانم دارم!
نگید اینا چیه گوش میدی!(:
یه وقتایی-بیشتر زمانی که درگیری های فکری دارم و سرم شلوغه-یه دفعه یه علامت سوال خییییلی بزرگ تو ذهنم سبز میشه و منو وادار میکنه از خودم بپرسم من تو جایگاه درستی ایستادم؟
+همون جایی هستم که باید باشم؟
+دارم مسیر درستو میرم؟
+انجام دادن فلان کار غلط بود؟
+تصمیمی که برای آینده گرفتم درسته؟!
من عموما آدم راسخی روی نظراتم هستم...ولی این فکرا گاهی خیلی اذیتم میکنه،این حس گاه به گاه حیرانی و سرگردانی رو دوست ندارم...هر چند که فکر می کنم این فکرا کم و بیش سراغ هر کسی میاد...
از اون جایی هم که بیشتر بلدم مشاوره بدم تا اینکه خودم مشورت کنم،خودمو خیلی نمی تونم تو اینطور مواقع بیان کنم و باید با خودم کلنجار برم،در حالی که وقتی یکی باهام درد و دل یا مشورت میکنه حسابی براش سخنرانی می کنم!
امشبم از اون شباست که این فکرا افتاده تو سرم!خانواده هم خوابن و منم و لپ تاپ و صفحه سفید بلاگ...
چندباری به ذهنم رسیده بود حالا که دیگه وبلاگ نویسی کمرنگ شده،در اینجا رو تخته کنم،اما امشب از اعماق بطن های(!) قلبم خوشحالم که بلاگی هست و بیدمشکی و چشم هایی که اینجا رو میخونن و خاموش یا روشن رد میشن....
نوشتن،هر چند ساده و گاهی درهم و پریشون،یکی از نیازهای منه و هنوز که هنوزه با قلم و کاغذ و اینجا که خونه مجازی منه راحت ترم تا این همه شبکه های رنگارنگ اجتماعی...
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
"خیام"
پی نوشت:داشتم تفسیری از این رباعی که نوشتم رو میخوندم...خیلی برام جالب بود که منظور در مصراع چهارم از 5 حواس پنجگانه،4 عناصر باد،خاک،آب و آتش،6:شش جهت و 7:هفت آسمان هست.