5 سال گذشته...5 سال از 23 خرداد 90 که معمولی بود و نبود...که ساده تر از آنست که حتی قابل تعریف باشد و خاص تر و دوست داشتنی تر از آنکه بتوانم فراموشش کنم...
حالا 5 سال گذشته...یک چیزهایی همان طورند که بودند،یک چیزهایی هم تغییر کرده اند...مگر فرقی می کند؟
آن چیزها که مهم بودند همان طور مانده اند،مهم ترینشان احساس من که انگار درونم منجمد شده باشد...گذر روزگار حتی اندکی تغییرش نداده...
امشب میان صفحات دفتری که تویش شعرها و دیالوگ ها و تکه های دوست داشتنی کتاب ها را می نویسم دنبال بیت عاشقانه تری می گشتم...یا دست کم چیزی که نوستالژیک تر باشد،دست قسمت بود که چشمم بخورد به این بیت،حتی اگر نباشی می آفرینمت/چونانکه التهاب بیابان سراب را
امروز نه آب انبه خورده ام،نه صدای تو را شنیده ام،نه در خیابان فاطمی قدم زده ام....و با این همه انگار که تمام این کارها را کرده ام،بس که هنوز حس و حالم همان است که بود...
بس که تمام 23 خرداد های بعد از آن روز را به بازآفرینی همان ثانیه ها گذرانده ام....
چونانکه التهاب بیابان سراب را....