یکی دو جا تو کتابا و مقالات اینترنتی مختلف درباره این خونده بودم که روزانه تعداد سرسام آوری فکر از ذهن آدما میگذره که بیشترش منفیه...
درباره مثبت اندیشی و قانون جذب هم که این روزا فکر می کنم همه اطلاعات دارن.تصمیم گرفتم فکرامو کنترل کنم ببینم حتی برای چند لحظه کوتاه از ذهن منم فکر منفی می گذره؟(چون همیشه خودم رو آدم مثبت اندیشی می دونستم!)نتیجه خییییییلی بد بود....دیدم من با این همه امیدواری و مثبت اندیشی کلی چیزای منفی هست که هر روز حتی برای لحظات کوتاه بهشون فکر می کنم!از اون موقع به بعد حواسم هست که تا فکر منفی اومد تو سرم بیرونش کنم!اما خب واقعیتش گفتن این موضوع راحت تر از عمل کردن بهشه...مخصوصا وقتی آدم کمی سرش خلوت تر میشه و گاهی بیکار و بی حوصله میشه و وقت زیاده برای منفی بافی!
اینا رو نوشتم که بگم حواستون به فکرایی که بی هوا میاد تو سرتون باشه!(:
مبادا منفی بافی کنید!(:
پ.ن:هی سعی می کنم بیشتر بنویسم..هی پیش نمیاد!
خیلی حیفه که فضاهای مجازی دیگه مثل تلگرام و اینستاگرام دارن جای وبلاگ و حتی مطالعه کتاب رو میگیرن!):
البته من به این دلیل کم نمی نویسم...راستش یه کمی تنبلی می کنم!
امتحان های کذایی دیروز بالاخره تمام شدند!بعد از امتحان با دوست عزیزی به عنوان حسن ختام امتحانات رفتیم سینما و کمی خوش گذراندیم!
اما امروز....تا قصد کردم که حسسسابی بخوابم 10 نشده چشمانم تا ته باز بود...بعد هی توی خانه دور خودم گشتم و تمرین خوشنویسی کردم و تمرین زبان فرانسه و زمین را تی کشیده ام و ظرف شسته ام و سریال دیده ام و باز هم وقت اضافه دارم!خدایی سر رفتن حوصله تنها یک روز بعد از شروع تعطیلات زیادی لوس است!
با این همه الان کاری ندارم و هوا هم ساعت 3 بعد از ظهر چله تابستان گرم تر از آن است که آدم به قصد گشت و گذار بیرون برود!
کلاس ورزشی هم که واقعیتش را بخواهید کمی تنبلم!و چندان هم ورزش دوست نیستم و اصلا نمی دانم چه ورزشی را بیشتر دوست دارم!و البته که خدا رحم کرده که چند کیلویی کمبود وزن هم دارم وگرنه با این درجه از همت و ورزش دوستی معلوم نبود الان چه شکلی بودم!!!D:
از صبح دارم برای آخرین امتحان این ترم کشدار درس میخوانم...درس دو واحدی تفسیر موضوعی نهج البلاغه...
من با نهج البلاغه بیگانه نبوده ام اما امروز که باید کل کتاب دانشگاهی این درس را میخواندم که طبقه بندی شده است در بخش های مختلفی مثل حقوق متقابل و سیره سیاسی و...هی از لزوم آزادی در جامعه و حق انتقاد و حقوق زمامداران بر مردم و مردم بر زمامداران و امنیت و عدالت و اصول دادگستری در جامعه و بیت المال خوانده ام و با خودم فکر کرده ام،واقعا چند درصد جامعه ما شبیه آرمان شهر دوست داشتنی ترسیم شده در نهج البلاغه است؟!
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
پ.ن:بیت بالا از غزل 441 دیوان شمسه که دیوانه وار عاشقم...
غزل کامل رو میذارم ادامه مطلب
عید فطر از اون عیدهاییه که بعد از این همه سال که برام تکرار شده همیشه یه حس تازگی دلنشینی برام داره...
ذوق زده میشم وقتی عید وسط یه برنامه اعلام میشه....
بهتون تبریک میگم این عید دوست داشتنی رو....شاد باشید.
برای منم دعا کنید لطفا^_^
صبح زود بیدار شده بودم برای امتحان فردا درس بخونم البته زود تو ماه رمضون یعنی ساعت یه ربع به 10!D:
تازه نشسته بودم سر درس که بچه ها تو یکی از گروهای تلگرام گفتن نمره بیوشیمی اومده...بیوشیمی یکی از سختتتتتت ترین درسایی هست که ما داریم و توی دانشگاهمون هم به شدت سخت گرفته میشه یعنی درسی رو که خیلی دانشجو ها با جزوه یاد می گیرن ما براش 400 صفحه کتاب رفرنس میخونیم!|:
آمار افتادنشم خیلی بالاست چون سخت می گیرن!ترم پیش حدود 70 درصد دانشجوها افتاده بودن و کار به تظاهرات تو دانشگاه کشید و دست همه اون دانشجوها این پلاکارد بود که آقای دکتر فلانی هدف شما از ظلم به دانشجو چیست؟!D:
خلاصه اینکه درس بسیار خفنیه با کلی مکانیسم و اسم آنزیم و بیماری و گروه پروستتیک و الخ...
با دست های لرزان(!) سایت دانشگاهو باز کردم و نمرمو دیدم...خدا رحم کرد و با نمره نسبتا قابل قبولی پاس شدم!
بعدش دیگه جزوه امتحان فردا رو پرت کردم اون طرف و برای خودم جشن گرفتم!!!D:
مامانم اومد دم در اتاقم گفت مگه نمیخواستی درس بخونی؟!حداقل نیم ساعت درس میخوندی بعد بزن و بکوب میکردی!D:
ولی خب الان دیگه غلظت سروتونین خونم(هورمون شادی) اومده پایین و نشستم سر درسم!فردا امتحان میکروب داریم.
ضمن آرزوی موفقیت برای خودم در امتحان فردا از دانشمندان محترم عرصه میکروبیولوژی استدعا دارم روی این باکتری ها و ویروس ها و قارچ های عزیز که در آینده کشف میشن اسم های ساده تری بذارن و حداقل اسم های خوش آهنگی بذارن که از قواعد همنشینی واج ها تبعیت کنه که زبون آدم بچرخه برای تلفظشون و خدای نکرده روح پر فتوحشون از جانب این همه دانشجو خدای نکرده وسط ماه رمضون و زبون روزه مورد عنایت قرار نگیره!
آخه خداییش این اسمه؟
بورخولدریا سپاسیا!|:
دایی ج دایی پدرم بود.از مهندس های خیلی قدیمی،جدی،با پرستیژ،به شدت آن تایم و وضع مالی خوبی هم داشت.کنار همه این ها هرچند که اهل قربان صدقه رفتن و این ها نبود اما قلب بسیار مهربانی داشت....
دایی ج رابطه خوبی با خانواده ما داشت و هر سال هم به من عیدی می داد....و درست همینه که همیشه یادش رو برای من زنده نگه میداره!نه به خاطر عیدی دادن....بلکه به خاطر اینکه بر خلاف همه که پول عیدی میدن،درست از سالی که من رفتم اول دبستان و با سواد شدم بهم گفت از امسال که با سوادی تا زمانی که بری دانشگاه هر سال بهت کتاب عیدی میدم...البته همیشه مبلغی هم لای اولین جلد کتاب می گذاشت...و دقیقا هم همین شد.12 سال به من کتاب هدیه کرد و این در کنار همه کتاب ها و کیهان بچه هایی که بابا برام میخرید نقش خیلی موثری در علاقه مند شدن من به کتاب داشت.حالا درست 12 کتاب در کتابخانه من هست که همشون هدیه دایی ج هست.هیچ کدوم کتاب ها شبیه هم نیستن،خیلی متفاوت کتاب میخرید،از قصه های تن تن تا قصه های بهرنگ و چراغ ها را من خاموش می کنم و دایره المعارف و بلندی های بادگیر!
وقتی هم که رفتم دانشگاه بهم یه خودنویس هدیه داد که حسن ختام هدیه های دوست داشتنی و خوبش بود.
دایی ج امید به زندگی خیلی بالایی هم داشت و از نظر جسمی هم سالم بود...اما درست 363 روز پیش،5 تیر...تلفن ما زنگ خورد و بهمون گفتن دایی ج فوت شده....):غرق شده بود....برای مسافرت رفته بودن شمال...دوستش به سختی تونسته بود خودشو از دریا بکشه بیرون اما برای دایی ج نتونسته بود کاری بکنه....
دیگه از اون موقع به بعد دریای شمال رو دوست ندارم....چون هر وقت نگاهش می کنم یاد دایی ج میفتم...بعد از اون اتفاق یه بار پیش اومده که بریم شمال...
من باور نمی کردم دایی ج فوت شده باشه و راستش امروز هم که برای مراسم سال روز فوتش برای افطار دعوتیم،فکر می کنم خودشم باید با کت شلوار مرتب و کراوات و دکمه سر آستین هاش تو جمعیت ایستاده باشه...
اینو دیدم هوس کردم یه نی نی بیاد من باهاش بازی کنم!(:
الان من چی کار کنم که ما اصلا تو فامیل نی نی زیر 5 سال نداریمممم؟
پ.ن:یه ذره هم شبیه خودمه!!!(: مخصوصا بچگیم!