دایی ج دایی پدرم بود.از مهندس های خیلی قدیمی،جدی،با پرستیژ،به شدت آن تایم و وضع مالی خوبی هم داشت.کنار همه این ها هرچند که اهل قربان صدقه رفتن و این ها نبود اما قلب بسیار مهربانی داشت....
دایی ج رابطه خوبی با خانواده ما داشت و هر سال هم به من عیدی می داد....و درست همینه که همیشه یادش رو برای من زنده نگه میداره!نه به خاطر عیدی دادن....بلکه به خاطر اینکه بر خلاف همه که پول عیدی میدن،درست از سالی که من رفتم اول دبستان و با سواد شدم بهم گفت از امسال که با سوادی تا زمانی که بری دانشگاه هر سال بهت کتاب عیدی میدم...البته همیشه مبلغی هم لای اولین جلد کتاب می گذاشت...و دقیقا هم همین شد.12 سال به من کتاب هدیه کرد و این در کنار همه کتاب ها و کیهان بچه هایی که بابا برام میخرید نقش خیلی موثری در علاقه مند شدن من به کتاب داشت.حالا درست 12 کتاب در کتابخانه من هست که همشون هدیه دایی ج هست.هیچ کدوم کتاب ها شبیه هم نیستن،خیلی متفاوت کتاب میخرید،از قصه های تن تن تا قصه های بهرنگ و چراغ ها را من خاموش می کنم و دایره المعارف و بلندی های بادگیر!
وقتی هم که رفتم دانشگاه بهم یه خودنویس هدیه داد که حسن ختام هدیه های دوست داشتنی و خوبش بود.
دایی ج امید به زندگی خیلی بالایی هم داشت و از نظر جسمی هم سالم بود...اما درست 363 روز پیش،5 تیر...تلفن ما زنگ خورد و بهمون گفتن دایی ج فوت شده....):غرق شده بود....برای مسافرت رفته بودن شمال...دوستش به سختی تونسته بود خودشو از دریا بکشه بیرون اما برای دایی ج نتونسته بود کاری بکنه....
دیگه از اون موقع به بعد دریای شمال رو دوست ندارم....چون هر وقت نگاهش می کنم یاد دایی ج میفتم...بعد از اون اتفاق یه بار پیش اومده که بریم شمال...
من باور نمی کردم دایی ج فوت شده باشه و راستش امروز هم که برای مراسم سال روز فوتش برای افطار دعوتیم،فکر می کنم خودشم باید با کت شلوار مرتب و کراوات و دکمه سر آستین هاش تو جمعیت ایستاده باشه...