بیدمشک

مقوی اعصاب است!(((:

فرشته ی نگهبان!

هر بار که آمده ام آدرس بیدمشکم را در بیوی اینستاگرام بنویسم،انگار دستی آمده و جلویم را گرفته!خواستم بگویم که از همینجا دستش را به گرمی می فشارم!که اینجا را برای من امن نگه داشته!

دوستانی دارم که محرمند و آدرس اینجا را دارند اما عمومی اعلام کردن آدرس در اینستاگرام قطعا مرا دچار خودسانسوری می کرد...نه که من چیز خاصی بنویسم اما می دانید...آدم به جایی نیاز دارد که بداند نوشتنش مورد قضاوت قرار نخواهد گرفت،کسی از روی رودربایستی مجبور به لایک کردن و کامنت گذاشتن و تعریف و تمجیدش نیست...شاید جایی شبیه یک پناهگاه!

۶ ۰

lala land

رویایی دیدن دنیا،اینکه همه چیز را در بهترین حالتش تصور کنی شیرین است...خیلی خیلی شیرین...

اما آدم بالاخره یک جایی،یک شبی،در مختصاتی می فهمد که وقتی پاهایش روی زمین است و دنیا را واقعی می بیند بسیار کمتر متضرر می شود،حتی اگر دنیا دیگر آنقدرها خوشرنگ و لعاب به نظر نرسد.

و افوض امری الی الله...

۹ ۰

ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم...

۲ نظر

تو عامل ناگهانی ترین و بی جا ترین لبخندهای منی!توی صف BRT،در حال له شدن توی مترو،سر جلسه ی امتحان،وسط خواندن خانواده بونیا ویروس ها و تب هموراژیک کریمه کنگو!،پشت فرمان ماشین و گاهی هم مثل دیشب توی بالکن،وقتی مادرم کنارم بود و هر دو سکوت کرده بودیم و سیب می خوردیم!با صدای مامان به خودم آمدم که می گفت:به چی می خندی؟

خنده ام گرفت!گفتم من؟مگه داشتم می خندیدم؟

گفت آره!مگه خودت نفهمیدی؟

گفتم نه!

اولین بار نبود که یادت لبخند می نشاند روی لبم،آخرین بارش داشتم خسته و کوفته از دانشگاه برمی گشتم،دوباره یکی از آن لبخندهای ناگهانی نشست روی لبم و وقتی به خودم آمدم که 2 تا پسر جوان از کنارم رد شدند و یکیشان به دیگری گفت:این چرا انقد خوشحال بود؟D:

و واقعا...چرا انقدر خوشحال بودم؟

به قول سید علی صالحی...یادت به خیر،شادمانی بی سبب!


پی نوشت:

عنوان از ابیات محبوبم از حضرت حافظ هست:

چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد

ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم

۳ ۰

باز آ که در فراق تو چشم امیدوار/چون گوش روزه دار بر الله اکبر است

۲ نظر
طاعات و عباداتتون قبول باشه...ماه رمضون رو دوست دارم،با وجود همه سختی هاش و گرمای این روزا و هم زمانی امتحان الهی با امتحانای دانشگاهD: بازم حس خوب این ماه همراهم هست...
همه امتحانام پشت سر همه و مدام یا فیزیولوژی میخونم یا ویروس...گاهی انقد سرم از اسم ویروسا پر میشه که حس می کنم مغزم اشباع شده و برای یه اسم جدید هم جا نداره!
دیشب خواب استاد ویروسمون رو میدیدم که در واقعیت بسیاااار بسیاااار گوگولی و دوست داشتنی و مهربونه!(: ولی تو خوابم یه پالتوی کارآگاه گجتی پوشیده بود و با هفت تیر ایستاده بود جلوم!
پریشب هم خواب آدمی رو میدیدم که دوستش دارم!(:و بهم می گفت ببین من ویروس تیپ HHV7 و تیپ سایتومگال انسانی رو دارم!نزدیک من نشو!تو هم مریض میشی|:   ):
خلاصه که ظاهرا این ویروسا بدجوری روی مخم اثر گذاشتن!امیدوارم تا بعد از ماه رمضون و بعد از امتحانا زنده بمونم!D:
۴ ۱

امید

خب!بالاخره رای هم دادیم،به همراه مادربزرگم تو محله خودشون...صف طویل انتخابات یه طرف،سلام علیک با عده ی کثیری از همسایگان و شنیدن صد باره ی این که ماشالا چقد بزرگ شده و تو دانشگاه چی میخونه و عروسش کردین یا نه یه طرف دیگه!|:

D:

۵ ۰

اردیبهشت خوش،شب و شعر و شراب خوش...

۰ نظر
چادر نازک گلداری انداخته ام روی دوشم و توی بالکن نشسته ام،در یک هوای مطبوع اردیبهشتی و زیر نور ماه شب سیزدهم رجب که می درخشد و عطر گل های یاس که سکر آورست...
امشب دومین شبیست که بعد از شب های متمادی آرام و سبکبارم...تمام بی تابی ها و پست نوشتن و پاک کردن و ابراز خستگی کردن های این چند وقت از مجهول بودن ماهیت توده ای در بدن مادرم نشات می گرفت که به خیر گذشت...من آدم بدبینی نیستم،تمام این مدت سعی کردم آرام باشم و خوشبین اما نمی توانستم...اطلاعات داشتن حالم را بدتر می کرد،اسم بیمارستان به همم می ریخت،کلمه ی پاتولوژی به وحشتم می انداخت،درس پرتو شناسی را بی رغبت می خواندم و ویروس شناسی را آنجا که از ویروس های سرطان زا می گفت به سختی!
اما حالا شاد و آرامم و فارغ از آنچه که فردا پیش می آید از افسانه های محلی می خوانم...
القصه...ببخشید که این چند وقت اینجا آنطور نبود که باید!

پی نوشت:اردیبهشت خوش شب و شعر و شراب خوش
اما نه بی تو کز همگان خوشتر منی...
"منزوی"
۵ ۰

عکاس ها خیلی طفلکی اند!

۲ نظر

رفته بودیم شهرک سینمایی غزالی،که چقدر جای نوستالژیکی بود،خیابان لاله زار و گراند هتل و کافه نادری و میدان منیریه و خانه ی دکتر وزیری،همان که یکی از لوکیشن های اصلی سریال معمای شاه بود،من همیشه عاشق گلخانه ای بودم که دکتر وزیری پشت میزی در آن می نشست و خطاطی میکرد،امروز رفتم نشستم پشت همان میز و عکس گرفتم و حس کردم داشتن همچین گلخانه ای گاهی می تواند منتهای آرامش و خوشبختی باشد!

من عکاس آماتور خوبی هستم،عکاسی حرفه ای نمی کنم،دوربین عکاسی حرفه ای هم ندارم،اما با یک دوربین دیجیتال معمولی و دوربین قابل قبول موبایل عکس هایم زوایا و کادربندی های درستی دارند،این برای خانواده هم مسجل شده و همه جا مسئولیت خطیر(!)عکاسی را به من می سپارند،اما امان از وقت هایی خودم می خواهم در عکسی باشم!معمولا پدر جانم از بنده عکس می گیرند و اصولا به بک گراند علاقه بیشتری نسبت به من دارند!یعنی فرض کنید تمام کادر و یک سوم طلایی و اینها را یک درخت پر شکوفه پر کرده و سر مبارک بنده در گوشه پایین سمت راست به چشم می خورد!

و مثل عکس امروزم در گلخانه ای که گفتم!باز هم تمام کادر را گلدان های دکتر وزیری پر کرده و من در سمت راست عکس مشغول نگاه کردن به تعدادی کاغذ سفیدم!

هر چقدر هم که درباره یک سوم طلایی و اینها توضیح می دهم پدر جانم می گوید که با این مزخرفات کاری ندارد و عکس به این خوبی گرفته و حیف نیست که درخت پر شکوفه و این گلدان های سبز توی کادر نباشند؟!

خلاصه که راست است که عکاس ها خودشان عکس های خوبی ندارند!

و البته که پدرم تمام قلب من است...

۷ ۰

و افوض امری الی الله

روزهای زیادی ننوشتم!هیچ جا!نه در اینجا،نه حتی در دفتر خاطرات عزیزم....خسته بودم و قلمم قفل کرده بود!دیشب بالاخره این قفل شکست و توانستم کمی در دفترم بنویسم و حالا در اینجا...

این مدت اخیر فشار زیادی تحمل کرده بودم،خسته بودم و حالا کمی بهترم!در خستگی ها از قطار کارهایم جا می مانم و برنامه ریزی هایم به هم می ریزد،طول می کشد تا خودم را جمع و جور کنم اما بالاخره این کار را می کنم!آرام ترم و همه چیز را سپرده ام به خدا...

حالا دوباره منم و اینجا و بیدمشک جانم و از این بابت به شدت خوشحالم!(:

۴ ۰

مورفی!

40 دقیقه لباس پوشیده و آماده منتظر مهمونا نشسته بودم،دیگه فشارم افتاده بودD:

یه آبنبات چوبی تو کشوی میزم بهم چشمک میزد،جلدشو باز کردم و گذاشتمش تو دهنم که زنگ آیفونو زدن!D:

۵ ۰

ای همه پشت و پناه و همه آبادی من....

به نظرم پناه نزدیک ترین واژه به پدره....
۳ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان