چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۶
چادر نازک گلداری انداخته ام روی دوشم و توی بالکن نشسته ام،در یک هوای مطبوع اردیبهشتی و زیر نور ماه شب سیزدهم رجب که می درخشد و عطر گل های یاس که سکر آورست...
امشب دومین شبیست که بعد از شب های متمادی آرام و سبکبارم...تمام بی تابی ها و پست نوشتن و پاک کردن و ابراز خستگی کردن های این چند وقت از مجهول بودن ماهیت توده ای در بدن مادرم نشات می گرفت که به خیر گذشت...من آدم بدبینی نیستم،تمام این مدت سعی کردم آرام باشم و خوشبین اما نمی توانستم...اطلاعات داشتن حالم را بدتر می کرد،اسم بیمارستان به همم می ریخت،کلمه ی پاتولوژی به وحشتم می انداخت،درس پرتو شناسی را بی رغبت می خواندم و ویروس شناسی را آنجا که از ویروس های سرطان زا می گفت به سختی!
اما حالا شاد و آرامم و فارغ از آنچه که فردا پیش می آید از افسانه های محلی می خوانم...
القصه...ببخشید که این چند وقت اینجا آنطور نبود که باید!
پی نوشت:اردیبهشت خوش شب و شعر و شراب خوش
اما نه بی تو کز همگان خوشتر منی...
"منزوی"