سلام می دهم و دلخوشم که فرمودید
هر آنکه در دل خود یار ماست زائر ماست
سلام می دهم و دلخوشم که فرمودید
هر آنکه در دل خود یار ماست زائر ماست
این احتمالا عادت همه بلاگراست که بعد از پست مطلب جدید وبلاگشونو باز می کنن ببینن چه خبره!D:
دیشب باز کردم صفحه اول اینجا رو و منم که از سرما گریزان دیدم انگار رنگش زیادی برای این فصل سرده!
فلذا!طی یک عملیات انتحاری این قالب سرخابی گوگولی رو انتخاب کردم!
مترو دوست داشتنی نیست اما کار راه اندازه و گاهی واقعا فکر می کنم اگه نبود واقعا نصف رفت و آمد مردم تو تهران لنگ می موند...ولی کنار این 2 تا ویژگی که گفتم جاییه که می شه تیپ های مختلف و قشر های مختلف مردم رو توش دید...و یکی از این اقشار که البته از دسته مسافران نیستن،کودکان دستفروشن....تقریبا نصف روزهای هفته رو سوار مترو میشم و زیاد این بچه ها رو می بینم و هر بار به شدت ناراحت میشم....امروز مامانم هوس کرده بود بره حسن آباد و کاموا بخره برای ژاکت،منم رفتم...چند ایستگاه مونده بود برسیم که دو تا پسر بچه سوار شدن،یکی تقریبا 6 ساله و یکی تقریبا 9 ساله...صورت بچه کوچیکترو ندیدم،پشتش به من بود،اما موهاش ژولیده بود و لباسش گشاد گشاد...پسری که رو به روم ایستاده بود هم موهای نامرتب و سر و صورت کثیفی داشت اما با همون اوضاع هم چهرش خیلی بانمک و حتی دوست داشتنی بود،اگه یه دوش می گرفت و موهاش یه مدل قشنگ داشت و لباسای شیک و تمیز تنش می کردن،با گونه های برجسته و چشم و ابروی گیرایی که داشت میتونست بچه ای باشه که مدام به پدر و مادرش میگن ماشالا بچتون چقد قشنگه...!
اما اون بچه ها چیکار می کردن؟!با همون سر و شکل آدامس میفروختن و شعر میخوندن...یه شعر خیییلی زشت و بی ادبانه...با صدای بلند...صدای خانوما دراومد...گفتن چه بی ادب!راست میگفتن،بچه های خیلی بی ادبی بودن...پیاده شدن...
پیاده شدن و من رفتم تو فکر...یاد بچه هایی افتادم که مد شده پدر و مادرشون مدام ازشون عکس توی اینستاگرام میذارن...رسپی غذاهایی که براشون میپزن میذارن...عکس اسباب بازی ها و وسایلشون رو میذارن و....
راستش فکر می کنم این حق بچه هاست که امکانات خوب و تربیت خوب داشته باشن...حق همه بچه ها...
بچه هایی که امروز دیدم رفتار خوبی نداشتن اما....مگه میشه به بچه ها خرده گرفت؟!
بچه ها بی گناه و آسیب پذیرن و همین دل منو خیلی میسوزونه،اینکه بچه ها زود قربانی میشن...قربانی جنگ...قربانی فقر...قربانی فرهنگ غلط یا هر چیز دیگه ای....
وقت هایی هم هست که احساساتی گریبان آدم را می گیرند که می شود طومارها درباره شان نوشت..اما آدم هی از نوشتن آن ها طفره می رود!انگار که اگر ننویسی دیگر جان نمی گیرند...دیگر واقعی نمی شوند....و می شود انکارشان کرد...اما نمی شود!
یعنی یه روز این جا میفته که وقتی یکی فلان ماشین رو خرید و به خاطرش خوشحال بود یکی دیگه نیاد بگه این ماشین بد در اومده ها!
میشه وقتی یکی رشته مورد علاقش رو تو فلان دانشگاه شهر دور یا مثلا دانشگاه آزاد قبول شد،دانشگاهش و انتخابش رو بی اعتبار ندونن و اینو به روش نیارن؟!
میشه هی نگن فلانی تو اخبار میگفت شهریه دانشگاهتون زیاد شده/سقف خوابگاهتون ریخته/غذای دانشگاهتون بده؟!
میشه وقتی یکی از فلان مغازه یه چیزی خرید...فقط به خاطر اختلاف سلیقه نگن پووووووووفففففف جنسای این جا آشغااااله؟!
نظر دادن و مشورت دادن خوبه...خیلی هم خوبه...به شرطی که خیرخواهانه باشه،به شرطی که همراه با دل رنجوندن نباشه...
موارد بالا رو فکر کنم همه دیدیم و شنیدیم...هم در مورد خودمون و هم بقیه و این چیزا همیشه منو ناراحت می کنه....
کاش یه روز بالاخره جا بیفته که حواس همه به دل همدیگه باشه....
دیدین یه وقتا وسط خواب و بیداری آدم میخواد به اسم کسی یا مثلا یه کلمه انگلیسی فکر کنه و یادش نمیاد و تا اون کلمه نیاد تو ذهنش راحت نمیشه؟!
چشمام داشت میرفت رو هم که نمی دونم چرا به بیماری سیاه زخم فکر کردم و هر چی تو همون خواب و بیداری زور میزدم که اسم عامل باکتریاییش یادم بیاد نمی اومد!و به جاش مدام کلمه کاندیدا آلبیکنس رو تکرار می کردم که اصلا باکتری نیست!مخمره!و در واقع یکی از مزخرف ترین و بی ربط ترین جوابایی هست که میشه در پاسخ به اینکه عامل سیاه زخم چیه گفت!
در همین کشاکش ها خواب از سرم پرید و مجبور شدم مودمو روشن کنم و اسم عامل بیماری مذکور رو سرچ کنم تا خلاص بشم!حوصله چراغ روشن کردن و چک کردن کتابو نداشتم!
خلاصه که در جریان باشید این باکتری وامونده امشب منو تا الان بیدار نگه داشته!اسمش هم باسیلوس آنتراسیس هست!!!|:
پ.ن:عنوان برگرفته از یکی از اشعار سید علی صالحیه
اگر فرضیه جهان های موازی واقعیت داشت(یا داشته باشد!)من یحتمل در دنیایی دیگر صاحب یک قنادی بزرگ و پر نور بودم!صبح به صبح شیرینی مربایی می پختم و ناپلئونی و پای سیب و نان های حجیم خوشگل و کیک های بزرگ رنگارنگ!
توی مغازه ام هم مدام بوی کیک پرتقال و وانیل می آمد،رقم به رقم شکلات های خوشگل داشتم و برف شادی و کاغذ پران گل سرخ و هرچه که برای جشن گرفتن لازم باشد!
اصلا یادم نیست قنادی را از کی دوست دارم!اما همیشه از دیدن نان های حجیم و شیرینی های رنگارنگ و آن بوی شیرین دوست داشتنی قنادی به وجد می آمده ام!
و شاید یک دلیلش هم این است که قنادی شغل شادیست...به نظرم این یک موهبت بزرگ است که مردم برای شادی هایشان سراغ آدم بیایند(:
برای خواستگاری و عروسی و دنیا آمدن نوزاد ها و حتی برای لذت چای نوشیدن و شیرینی خوردن و کتاب خواندن در یک شب بارانی پاییز!