نسیم،عطر تو را صبح با خودش آورد
و گفت روزی عشاق با خداوند است...(: **
*سوره طلاق-آیه 3
**قاسم صرافان
دنیای ما پر از آدماییه که حتی حرفای گذشته ی خودشون رو هم یادشون میره!
*عنوان بخشی از مسمط بسیار زیبایی هست که دهخدا در سوگ جهانگیر خان صور اسرافیل سروده
فکر کنید دارید در آرامش خمیر کیک رو آماده می کنید و مواد رو هم می زنید که پدر محترم خیلی ناغافل وارد آشپزخونه میشن و خیییلی ناغافل تر ظرف قهوه رو برمیدارن و مقادیر متنابهی قهوه آسیاب شده رو داخل خمیر کیک شما می ریزن!
هیچی دیگه الان هم خودش داره بقیه کارای کیک رو انجام میده و مدام هم میگه به به چه خوش عطر شده!D:
باز هم خواب می دیدم،خواب ساحل محمود آباد را،صاف و مسطح،با دریایی آرام...در هوایی که گرگ و میش دم صبح بود و با حس نسیمی که در خواب هم برخوردش با صورتم را حس می کردم،کنار ساحل قدم می زدم...طولانی قدم زدم و بعد...بیدار شدم...
سرچ کردم تعبیر خواب دریا و ساحل!هر چند که به این تعبیر خواب های اینترنتی چندان باور ندارم!اما آدمیزاد است دیگر!!!تعبیرهای مختلف را خواندم و نزدیک ترینش به آنچه که من دیدم،بلاتکلیفی بود...گیر کردن میان دو چیز...گیر کردن بین عقل و احساس...
و آخ که من این روزها چقدر نیمه ای در آتشم،نیمی در آب!**
*سوره ی کهف-آیه 78
**از درون سوزناک و چشم تر
نیمه ای در آتشم نیمی در آب
"سعدی"
سوال درسی پرسیده بود،جواب داده بودم...تشکر کرده بود،استیکر قلب فرستاده بود و در پی ام بعدی نوشته بود من اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم؟سه تا قلب هم گذاشته بود جلوی علامت سوالش...
ولی تا صفحه چت را باز کردم پیام آخر را پاک کرد،چند ثانیه بعد دوباره برایم نوشت:
من اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم؟همیشه اینجور وقتا کمک می کنی...و باز هم شکلک های قلب...
"همیشه اینجور وقتا کمک می کنی"
انگار که این جمله بار رمانتیک بودن نوشته را کم می کند،انگار امن تر است،محافظه کارانه تر است...
انگار که آدم را از دوست داشتن بی دلیل تبرئه می کند...
می دانید،دختری که این جمله را برای من فرستاد از دوستان خوب من است و البته بدیهیست که پای رمانتیک بودن در میان نبود. و من هم این ها را ننوشتم که به کارش خرده گرفته باشم،نوشتن از جرقه های کوچک شروع می شود و این ماجرا یادم انداخت که احتمالا برای من هم پیش آمده که سعی کنم در ابراز احساساتم محتاطانه تر عمل کنم و دلم گرفت!دلم گرفت که انگار دنیا ساکنینش را به سمت و سویی می برد که خیلی وقت ها از ابراز بی نقاب احساساتشان بترسند...که فکر کنند اگر دوستت دارم هایشان را بخورند بهتر است!که فکر کنند همیشه کسی برنده است که احساساتش رقیق تر باشد...
و حیف...حیف دوستت دارم هایی که هیچگاه واژه نمی شوند....
عکس های تولد مادر دوست دوران دبستانم را می دیدم،آن وقت ها زیاد خانه ی هم می رفتیم و خوب از خانواده ی هم شناخت داشتیم...مادرش شاد و پرجنب و جوش و با سلیقه بود...چند سالی می شد که ندیده بودمش،امشب عکس هایش را دیدم و حس کردم چهره اش چقدر نسبت به آن ها سال ها شکسته شده):
و فکر کردم...شاید مادر من هم به چشم کسانی که سال هاست او را ندیده اند همین قدر تغییر کرده باشد و دلم گرفت...
کاش عزیزان آدم پیر نمی شدند...
بشنویم(: :
یک سال و اندی پیش؛آذر 95،داشتم در یک کتاب فروشی قدم می زدم،و دفتری دلم را برد!دفتر لازم نداشتم ولی خریدمش،بعد هی فکر کردم حالا با این دفتر چه کنم؟به درد دانشگاه که نمی خورد!دفتر خاطرات هم که کلی دارم!(:
بعد فکر کردم،فقط خاطرات خوب را در این دفتر می نویسم!فقط و فقط خاطرات خوب را...!
16 آذر 95 بود که افتتاحش کردم...کاری نداشتم روزم خوب می گذرد یا بد،از هر روز بهترین اتفاقش را می نوشتم،و البته کاری نداشتم چیزی که می نوشتم چقدر بزرگ بود...ساده ترین چیزهای خوب ممکن را...بی اهمیت ترین اتفاقات خوب ممکن را می نوشتم...در این حد که:
بستنی خوردن در سرمای زمستان قیطریه چسبید!
فلافل خیابان مروی بعد از بازار گردی با مامان خوشمزه بود!و خوب شد مسموم نشدم!D:
چای نبات نذری سنتی سفر یک روزه به نطنز و آقاعلی عباس خوشمزه بود!
جزوه ای که آقای همکلاسی تایپ کرده خیلی تمیز است!
با دوستم رفتیم سینما و خیلی خندیدیم!
بوی باران خیابان فلان را دوست داشتم...
دانشگاه برفی قشنگ بود...
و ده ها جمله ی دیگر مثل اینها...همین طور کوتاه کوتاه نوشته ام،گاهی بدون فعل حتی!و بدون خجالت از اینکه مگر چنین چیزی مهم است؟
حالا یک سال و اندی گذشته و همچنان اتفاقات خوب را می نویسم،دفتر جانم را هم هی ورق می زنم و چیزهایی را می خوانم که امکان نداشت اگر مکتوب نشده بودند،بعدها به خاطر می آوردمشان!
خاطرات خوب خوب ریزم را می خوانم و حالم خوب می شود...و می دانید،من انواع نوشتن را تجربه کرده ام،وبلاگ نویسی،خاطره نویسی در دفتر،مسابقه کتاب خوانی و داستان نویسی،کپشن های طولانی در اینستاگرام نوشتن و....همه شان را عاشقانه دوست دارم،خصوصا بلاگر بودن را!اما اگر بخواهم فقط یکی از این ها را به کسی پیشنهاد دهم،قطعا روشی بود که از یک سال و اندی قبل در پیش گرفته ام!
چه بهتر از اینکه آدم اتفاقات خوب را ریز به ریز و جز به جز به خاطر بیاورد؟(:
که به قول گابریل گارسیا مارکز زندگی چیزی نیست که واقعا گذرانده ایم بلکه آنگونه است که به یاد می آوریم تا روایتش کنیم...
عاشق ماشین تایپم(:
داشتم به شغل های رویایی فکر می کردم...شغل های زیادی به ذهنم رسید که یکی از جذاب ترین هایشان عطرسازی بود!عطر فروشی نه!عطر سازی!اینکه روایح مختلف را بشناسی،بدانی چه ترکیبی عطر خنک می سازد،چه ترکیبی عطر شیرین،اینکه بدانی ترکیب بوی مشک و شکوفه پرتقال چه از آب در می آید...
اینکه کسی را دوست داشته باشی،لایه لایه های شخصیت کسی را بشناسی و فکر کنی چه عطری به او می آید!و بتوانی عطرش را بسازی!
رویایی به نظر می آید،نه؟
*حافظ
خواب می دیدم؛در خانه دیگری زندگی می کردیم،در محله ای که نمی شناختم...یادم نیست برای چه کاری رفته بودم خانه ی همسایه،که حیاطش بزرگ بود و پر از درخت های توت....یادم نیست به خانم ریز نقش همسایه با چادر سفید گلدارش چه گفتم،اما آمدم خداحافظی کنم که دست راستم را گرفت،یک مشت توت سیاه چید و گذاشت توی دست راستم،چندتا نقل هم گذاشت کنارش و من تشکر کردم و از خانه اش آمدم بیرون...دستم را طوری گرفته بودم که توت ها در فاصله ی کوتاه بین خانه همسایه و خانه ی خودمان نریزد...بعدش را یادم نیست،اما بیدار که شدم دست راست خالیم را طوری روی تخت گذاشته بودم که انگار واقعا پر از یک مشت توت سیاه شیرین بوده...
پ.ن یک:عنوان بخشی از آهنگ گروه چارتار به اسم جاده میرقصد هست،توی این لینک میتونید آنلاین گوش بدین: