پدرم شیفته ی مولانا بود و هست،من عاشق حافظ بودم،عاشق غزل،عاشق ادبیات غنایی...
پ.ن:گاهی فکر می کنم سعدی تمام حس هایی رو که ممکنه یه آدم عاشق تجربه کنه رو واژه کرده...
پدرم شیفته ی مولانا بود و هست،من عاشق حافظ بودم،عاشق غزل،عاشق ادبیات غنایی...
یه آهنگی هم داشتم می شنیدم که آقای خواننده داشتن از دلبر جانشون تعریف می کردن،مسلما ترانش قوی نبود ولی خب ریتمش شاد بود و برای گوش دادن تو ماشین و اینا بد نبود،رفتم کاملش رو گوش دادم...که رسیدم به یه تیکش که انقدر برام عجیب بود که علارغم واضح بودن چیزی که خواننده میخوند رفتم ترانش رو سرچ کردم که مطمئن بشم عملکرد گوشام دچار اختلال نشده!آقای خواننده جایی وسط آهنگ،بعد کلی تعریف و تمجید می فرمودن:
لااقل بهتر از دو نفر آخری!!!!!
تو نفر آخری دلبر جان!!
لااقل؟؟!!!
دو نفر آخر؟!!
این تعریف بود یا تخریب؟همچین ترانه ای عاشقانه به حساب میاد واقعا؟!
پ.ن یک:و البته منظورم این نیست که من صبح تا شب سونات مهتاب بتهوون گوش میدم،شب تا صبح nocturne های شوپن رو!سلیقه ی موسیقاییم خیلی وسیعه و بسته به حالم چیزی که گوش میدم میتونه از خوشگلا باید برقصن اندی تا تک نوازی های کمانچه ی کیهان کلهر تغییر کنه!ولی چنین ترانه ای نوبره واقعا!
پ.ن دو:به طرفدارانشون برنخوره،مسلما این آهنگ تنها کار ایشون نیست و اتفاقا خودم هم چیزی ازشون شنیدم که دوست داشته باشم ولی جدا حیفه که شعر فارسی با این حجم از پر مغزی و زیبایی به چنین سمتی بره...!
باید همون شب می فهمیدم.باید می فهمیدم که اون خواب کذایی رویای صادقه بود.همون شبی که تو خواب وایسادی جلوم و گفتی:نزدیک من نشو!من هرپس ویروس تیپ 6 دارم!تو هم مریض میشی!
میدونی؛اشتباه کردم!فکر کردم زیادی ویروس خوندم و زده به سرم...!حتی به ذهنم نرسید درباره اسم ویروسی که گفتی فکر کنم!این همه ویروس،چرا گفتی هرپس تیپ 6؟باید بیشتر دقت می کردم...باید برای یه لحظه هم که شده از سرم میگذشت که تو دست گذاشتی رو یه ویروسی که تب ایجاد میکنه!باید می فهمیدم دست گذاشتی روی اسم خانواده ویروسی که یکی از اصلی ترین شاخصه هاش latent* شدنه...یک سال گذشته و حالا که تو خنکی هوای فروردین با یه چادر نازک نشستم تو بالکن و ماه کامل همه جا رو روشن کرده،حالا که دو ساعت از نیمه شب گذشته و خوابم نبرده میفهمم خوابم رویای صادقه بوده...تو latent شدی...نهفته شدی و کاری از دست هیچ کس برنمیاد...
فقط یه سوال...اگه اینبار گذارت به خواب های خلوت من افتاد بهم بگو سویه جدیدی از هرپس ویروس تیپ 6 کشف شده؟
HHV6 که فقط سلول های لنفوتروپیکو آلوده می کرد....HHV6 که کاری به میوکارد قلب نداشت...!
پ.ن:یا به قول جناب سعدی،تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم....
پاورقی*:ویروس ها با شاخصه های مختلفی طبقه بندی میشن،یکیشون latency یا نهفتگیه...منظور از نهفتگی اینه که وقتی ویروس وارد بدن میشه چه فرد رو ظاهرا بیمار کنه و چه نه،بسته به نوع ویروس در یکی از ارگان های بدن نهفته میشه،همگام با سلول های فرد تکثیر میشه و همیشه همون جا می مونه،میتونه تا همیشه بی علامت باقی بمونه و یا در مواردی عود کنه و خودش رو به شکل بیماری نشون بده...
مثلا تبخال از این دسته ویروس هاست،همیشه توی سلول های اعصاب صورت درصد بالایی از افراد هست ولی در عمل بروز کمی داره و معمولا زمان استرس های شدید بروز میکنه...
ویروس آبله مرغان هم همین طوره،بعد از ابتلا و بهبود به صورت نهفته باقی میمونه و ممکنه بعدا زونا ایجاد کنه...و قس علی هذا...
HHV6 هم همینطوره،بیماری قابل توجهی در بزرگسالان ایجاد نمیکنه اما نهفته میشه....تا همیشه....
گفته ام بارها و می گویم
بی وجودش حیات مکروه است
همه ی عمر تکیه گاهم بود
پدرم نام دیگرش کوه است*
*امید صباغ نو
شاید هم مشکل اینجاست که احتمالا من آنقدرها که خودم فکر می کنم،آن قدر ها که ادعایش را دارم،آن قدر ها که دوست دارم،به دستان معجزه گر خدا اطمینان نمی کنم،آنقدری که به افوض امری الی الله فکر می کنم،عمل نمی کنم....و گرنه شاید کمی دل آرام تر بودم...شاید گاه به گاه قلبم انقدر مثل پرنده اسیر در قفس خودش را به در و دیوار نمی کوبید....شاید...!
پ.ن:عنوان هم بخشی از شعر مرحوم دکتر افشین یدالهیه،که البته مضمون کلیش ربط خیلی زیادی به این پست نداره ولی می نویسمش:
به من مومن نگو وقتی که حتی،واسه یه لحظه هم عاشق نبودم
به من که این همه از رستگاری فقط دم می زدم عاشق نبودم
یه عمری از دلم ترسیدم و باز دم آخر منو دیوونه کرده
حالا میترسم این دیوونه حالی یه روز از من جدا شه،برنگرده
چه آسون اشک معصوم تو یه شب چکید و دامن دینم رو تر کرد
غبار عادتو از قلب من شست نمی دونم چطور اما اثر کرد
همه دار و ندارم مال چشمات اگه پشتش بهشتی باشه یا نه
اگه دنیای من پیش از قیامت داره با چشم تو میپاشه یا نه!
نیمی از همین ترانه،با صدای احسان خواجه امیری:
1-با خاله پدرم حرف میزنم،می فرمایند که فرزانه جان!دعا کنم امسال دیگه بری؟D:
(منظورش خونه ی بختهD:)
هنوز دارم به این سوال ناگهانی میخندم که میگه:نه بابا ولش کن!کجا به آدم اندازه خونه بابا عزت و احترام میذارن؟!D:
((:
2-پدر جان ساعت های خونه رو به جای ساعت 12 شب از حدود ساعت 9 شب به طور خودجوش جلو می برن برای این که یه وقت خدای نکرده ساعت خوابشون یه ساعت کمتر نشه و احساس بی برکتی در زمان خواب نکنن!
خیلی وقته،شایدم درست نباشه بگم خیلی وقته،یکی دو ساله که دیگه به سال ها نمیگم سال خوب،سال بد...انگار دیگه پذیرفتم که تابع زندگی سینوسیه و فراز و فرود های خودش رو داره...
نود و شش هم از این قاعده مستثنی نبود...روزهای خیلی شاد داشت،خنده های از ته دل داشت،روزهای خیلی غم انگیز داشت،هق هق گریه تو بالکن داشت...
96 حتی تو آخرین هفتش هم دست از سینوسی بودنش برنداشت،چهارشنبه پیش از ته دلم خوشحال بودم و دیشب کلی اشک ریختم...به هر حال زندگی همینه...غم و شادی های به هم پیوسته...کلیدهای سفید و سیاه پیانو...رشته های دو رنگ بافتنی کنار هم که اگر شکافته بشن اون لباس از بین میره....
96...مممم...از اون سالایی بود که اگه میشد و یه دستگاهی بهم وصل می کردن که تعداد ضربان های قلبم رو طی 365 روز اندازه بگیره،احتمالا آخرش میشد نتیجه گرفت که ماهیچه سیصد گرمی وسط قفسه سینم امسال بیشتر بدو بدو کرده...بیشتر تپیده....
امسال زیاد کتاب خوندم...زیاد فیلم دیدم...زیاد بیرون رفتم...زیاد انتظار کشیدم...
امسال یه کمی از محافظه کاری ذاتیم دست برداشتم،یه کمی بی پروا تر شدم،کاری رو انجام دادم که قبلا شاید هرگز به انجام دادنش فکر هم نمی کردم و راستش الان راضیم(:
انگار به اون جمله ای که نویسندش یادم نیست و میگه بیست سال بعد بابت کارهایی که انجام نداده اید بیشتر از کارهایی که انجامشان داده اید افسوس خواهید خورد،ایمان آوردم...
و در نهایت اگه بخوام بزرگترین دستاورد 96 رو بگم باید به این اشاره کنم که امسال حواسم بیشتر به خوشحالیام بود...حواسم بود که قدر بدونم اون لحظه ای که شادم رو،که یه طوری نشه که بعدا بگم آخ چه خوشحال بودم و قدر ندوستم...به قول یه بنده خدایی:از تخیل فردای دور،پناه بر تو ای لحظه مبارک....!
همینا دیگه(:
97 رو برای همه در آرامش و شادی و سلامتی آرزو می کنم و توام با هر آنچه که آرزوش رو دارن...
برای خودم هم(:
پیشاپیش مبارک باشه(:
از استاد جیم دو بار نوشته بودم...که چقدر شریف است و چقدر باسواد و...
گفته بودم بیمار است...دعا کرده بودم حالش خوب شود...
و حالا چقدر حیف... چقدر حیف که در سومین پستی که از او می نویسم باید بگویم از دستش داده ایم....همه ی دانشگاه،شب عید از دستش داده ایم....
روحت شاد باشه استاد عزیزم...هنوز دارم وویس 20 دقیقه ای سوالای امتحانی جلسه آخرو....
هنوز جزوت تر و تمیز و مرتب تو کتابخونمه....هیچ وقت دلم نیومد بندازمش دور،هیچ وقت دلم نمیاد بندازمش دور....
ببخشید برای این پست غم انگیز شب عید...):
دیوان حافظ باز کرده باشی و غزل پنجاه و یکم آمده باشد که:
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
پ.ن:عنوان از جناب مولانا و این دو بیت از حافظ جان
رباعی مولانا هم با صدای شهرام ناظری بشنویم(:
پ.ن 2:این رباعی رو گروه پالت هم خونده...اون هم شاده و قشنگ(:
دل من الان آهنگ آروم تری میخواست(: