سلطان قلب ها-عارف
برای تو که اینجا را نمی خوانی و نخواهی خواند و به خیالت هم نخواهد رسید که کسی در وبلاگی که روحت هم از آن خبر ندارد،تولدت را تبریک گفته باشد...
تولدت مبارک(:
با ویلن که می دانم دوست داری...
-چه مدتی است که در جبهه خدمت می کنی؟
-شش ماه و هفت روز
-بهت یک نصیحت می کنم،شاید هم یک وصیت!
-آن چیست؟
-روز شماری مکن.حتی اگر فکر می کنی در مهلکه افتاده ای روز شماری مکن!حالا هم لحظه شماری مکن!شب نمی تواند تمام نشود.طبیعت شب آن است که برود رو به صبح.نمی تواند یک جا بماند.مجبور است بگذرد.اما وقتی تو ذهنت را اسیر گذر لحظه ها کنی،خودت گذر لحظه ها را سنگین و سنگین تر می کنی،بگذار شب هم راه خودش را برود...
پ.ن:طریق بسمل شدن-محمود دولت آبادی
دوستان خوب نادیده ام...(:
شب نوزدهم تا جایی که حافظه ام یاری می کرد به اسم دعایتان کردم...آن هایی که حضور ذهن نداشتم هم کلی یاد کرده ام....
این شب ها اگر دستتان رو به آسمان بلند شد دعایم کنید...که هر چقدر خدا بزرگ و حکیم و حلیم است....صبر بنده اش اندک است و آگاهی اش به حکمت ها کم....خیلی کم....
دیشب بعد از مدت های مدیدی که در ماشین فقط موسیقی گوش کرده بودم،دستم رفت سمت رادیو...دکمه ها را زدم و به برنامه ی هر شبکه ای چند ثانیه گوش دادم،ماندم روی رادیو ایران که راه ِ شب را پخش می کرد،گوینده ی رادیو گفت برای ارتباط با ما میتونید با این شماره ها تماس بگیرید و 2 تا شماره ی 8 رقمی نسبتا رند اعلام کرد که مردم زنگ بزنند و درباره موضوع برنامه صحبت کنند...موضوع برنامه "گمشده" بود...قرار بود مردم زنگ بزنند و بگویند چه چیزی در زندگی گم کرده اند...تلفن ها شروع شد...آدم های مختلف...صداهای مختلف...شهرهای مختلف...لحن ها و لهجه های مختلف...هر کسی از جایی زنگ می زد...یکی راننده ی کامیون بود و وسط سفر زنگ زده بود،مردی با لهجه جنوبی گفت ناخدای کشتی است،یکی از روستایی از کرمان زنگ میزد،یکی از صومعه سرای گیلان...یکی از قلب تهران...مسیر طولانی بود و توانستم به تعداد زیادی از تلفن ها گوش کنم....
آدم ها به شدت متفاوت بودند،گمشده هایشان با هم فرق داشت،یکی از گم شدن عشقش می گفت،یکی از گم شدن آرامشش و یکی از گم شدن کفش هایی که دوستشان داشته...
اما همه شان یک وجه اشتراک بزرگ داشتند که وادارشان کرده بود ساعت 1 بامداد شماره تلفنی که گوینده رادیو اعلام می کرد را بگیرند و به اندازه چند جمله کوتاه صحبت کنند...همه شان گمشده ای داشتند...و کسی چه می داند؟شاید گمشده داشتن وجه اشتراک همه ی انسان هاست....
پ.ن یک:
دل گم کرده در این شهر نه من می جویم
هیچ کس نیست که مطلوب مرا جویان نیست
"سعدی"
پ.ن دو:بوی پیراهن گم کرده ی خود می شنوم..."سعدی"
پ.ن سه:یوسف گمگشته باز آید به کنعان؟!(: "حافظ"
پ.ن چهار:این موسیقی هم گوش کنید که پیانوی به شدت ملایم و دلنوازیست....
قطعه ای از شوپن ِ عزیزم با عنوان nocturn...که این عنوان اصولا به قطعاتی اطلاق میشده که برای نواختن در شب نوشته و تنظیم می شدند،بنابرین اغلب با حال و هوای شب همخوانی خوبی دارند(:
+سلام خوبین؟
و سوالت راستین ترین مصداق برای استفهام انکاری تاکیدی بود....که جواب دادن نمی خواست...
که من اگر شده برای یک لحظه،برای کسری از ثانیه حتی....آنجا که تو حالم را می پرسیدی خوب بودم....
-سلام مرسی...(:
و خیال می کنی ته تشکر کردنم نقطه گذاشته بودم؟نه!باور نکن....حرف هایم ته نکشیده بود...تنها مثل س.ا.ن.س.و.ر چی های بی رحم انتشاراتی ها سر و ته واژگانم را قیچی کرده بودم و جایشان سه نقطه گذاشته بودم...اصلا تو انگار کن که امید داشتم که بتوانی حذف های به قرینه معنایی را تشخیص دهی...که خودت جای سه نقطه ها واژه بگذاری....تو مگر استاد به کار بردن استفهام های انکاری تاکیدی نبودی؟!نمی شود حذف به قرینه ی معنایی هم بلد باشی؟!
پ.ن یک:عکس از پنجره ی آخرین کلاس درس این مقطع....
پ.ن دو:اعتراف-شادمهر