خب!بالاخره رای هم دادیم،به همراه مادربزرگم تو محله خودشون...صف طویل انتخابات یه طرف،سلام علیک با عده ی کثیری از همسایگان و شنیدن صد باره ی این که ماشالا چقد بزرگ شده و تو دانشگاه چی میخونه و عروسش کردین یا نه یه طرف دیگه!|:
D:
خب!بالاخره رای هم دادیم،به همراه مادربزرگم تو محله خودشون...صف طویل انتخابات یه طرف،سلام علیک با عده ی کثیری از همسایگان و شنیدن صد باره ی این که ماشالا چقد بزرگ شده و تو دانشگاه چی میخونه و عروسش کردین یا نه یه طرف دیگه!|:
D:
رفته بودیم شهرک سینمایی غزالی،که چقدر جای نوستالژیکی بود،خیابان لاله زار و گراند هتل و کافه نادری و میدان منیریه و خانه ی دکتر وزیری،همان که یکی از لوکیشن های اصلی سریال معمای شاه بود،من همیشه عاشق گلخانه ای بودم که دکتر وزیری پشت میزی در آن می نشست و خطاطی میکرد،امروز رفتم نشستم پشت همان میز و عکس گرفتم و حس کردم داشتن همچین گلخانه ای گاهی می تواند منتهای آرامش و خوشبختی باشد!
من عکاس آماتور خوبی هستم،عکاسی حرفه ای نمی کنم،دوربین عکاسی حرفه ای هم ندارم،اما با یک دوربین دیجیتال معمولی و دوربین قابل قبول موبایل عکس هایم زوایا و کادربندی های درستی دارند،این برای خانواده هم مسجل شده و همه جا مسئولیت خطیر(!)عکاسی را به من می سپارند،اما امان از وقت هایی خودم می خواهم در عکسی باشم!معمولا پدر جانم از بنده عکس می گیرند و اصولا به بک گراند علاقه بیشتری نسبت به من دارند!یعنی فرض کنید تمام کادر و یک سوم طلایی و اینها را یک درخت پر شکوفه پر کرده و سر مبارک بنده در گوشه پایین سمت راست به چشم می خورد!
و مثل عکس امروزم در گلخانه ای که گفتم!باز هم تمام کادر را گلدان های دکتر وزیری پر کرده و من در سمت راست عکس مشغول نگاه کردن به تعدادی کاغذ سفیدم!
هر چقدر هم که درباره یک سوم طلایی و اینها توضیح می دهم پدر جانم می گوید که با این مزخرفات کاری ندارد و عکس به این خوبی گرفته و حیف نیست که درخت پر شکوفه و این گلدان های سبز توی کادر نباشند؟!
خلاصه که راست است که عکاس ها خودشان عکس های خوبی ندارند!
و البته که پدرم تمام قلب من است...
روزهای زیادی ننوشتم!هیچ جا!نه در اینجا،نه حتی در دفتر خاطرات عزیزم....خسته بودم و قلمم قفل کرده بود!دیشب بالاخره این قفل شکست و توانستم کمی در دفترم بنویسم و حالا در اینجا...
این مدت اخیر فشار زیادی تحمل کرده بودم،خسته بودم و حالا کمی بهترم!در خستگی ها از قطار کارهایم جا می مانم و برنامه ریزی هایم به هم می ریزد،طول می کشد تا خودم را جمع و جور کنم اما بالاخره این کار را می کنم!آرام ترم و همه چیز را سپرده ام به خدا...
حالا دوباره منم و اینجا و بیدمشک جانم و از این بابت به شدت خوشحالم!(: