جمعه ۱۹ مرداد ۹۷
روی یه دیوار باریک ایستادم،یه طرف دیوار منطقمه....اون طرفش احساسم...پشت سرم چیزی نیست!
جلوم؟کاملا مه آلوده...مه غلیظ!منطق و احساسم با هم در تقابل نیستن!
منطقم بهم میگه:فعلا که چیز اشتباهی جلوت نیست!برو دنبال احساست!
احساسم میگه:ببین منطقت هم منو تایید می کنه!بیا دنبالم!
هیچی ظاهرا اشتباه نیست!ولی همه چیز نامعلومه!همه چیز به جز نوری که به زحمت کمی از مه رو شکسته و از دور شبیه همون چیزیه که من میخوام....
من؟سعی می کنم یه جوری جلو برم که منطق و احساسم رو به روی هم قرار نگیرن...یه طوری که زور هیچ کدوم به اون یکی نرسه...!و حفظ تعادل این دوتا،نمی دونم در ردیف چندم اما قطعا از نظر سختی در حد کار در معدنه!