در روزهایی که گذشت و ننوشتم n جور کار مختلف انجام داده ام...
-کلاه فارغ التحصیلی ام را با خوشحال ترین چهره ی دنیا به هوا پرتاب کرده ام و ته دلم از اتمام روزهای خوبی که در دانشگاه دنج سبزمان می گذراندم غصه خورده ام....
-به مصاحبه ی مجموعه ای دعوت شده ام و در پاسخ خانم مصاحبه کننده که پرسیده بود چادر سر می کنی یا نه؟رک گفته ام حجاب دارم ولی چادر سرم نمی کنم و فارغ از نتیجه نامعلوم مصاحبه،چه حس خوبی دارم از اینکه هرگز مجبور به پنهان کاری نخواهم بود...
-سه تار خریده ام و شب ها با ذوق می نشینم به تمرین کردن....دو دو دو سکوت!ر ر ر سکوت!می می می سکوت!فا فا فا سکوت!فعلا فقط انگشت گذاری روی سیم اول را یاد گرفته ام و آخ..آخ که چقدر درگیر شدن با میزان ها و پرده ها و نت ها را دوست دارم...
-باز هم پا روی محافظه کاری ام گذاشته ام و کاری کردم که همیشه دوست داشتم انجام دهم...
-در این گرمای طاقت فرسا سرما خورده ام و آخ از سرماخوردگی در فصل گرما...
-در مجلس ختم دو تا از آشنایان هم که خدایشان بیامرزد شرکت کرده ام و هر بار بیشتر از دفعه قبل به این جمله فکر کرده ام که به جای دسته گلی که پس از مرگم روی مزارم می گذاری،تا زنده ام شاخه گلی به دستم بده...