امروز بعد از 6 سال یکی از دوستام رو دیدم،در تمام این 6 سال حتی عکس هم رو ندیده بودیم!و فقط و فقط تلفنی حرف می زدیم چند روز پیش بالاخره تصمیم گرفتیم این طلسم شش ساله رو بشکنیم و همدیگه رو ببینیم...
دیدن آدم ها بعد از مدت طولانی دو وجه داره هم میتونه حس خیلی خوبی رو به آدم بده و روزهای خوب گذشته رو تداعی کنه و کلی حرف و خاطره با خودش داشته باشه...و هم میتونه حس خیلی غریب و بدی رو به آدم بده وقتی با تصور دیگه ای یه آدمو ملاقات می کنی و هیچ حرف مشترکی نداری که باهاش بزنی...به قول مارسل پروست در کتاب در جستجوی زمان از دست رفته:
“زمان آدمها را دگرگون میکند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه میدارد. هیچ چیزی دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدمها و ثبات خاطره نیست”
اما امروز که مریم رو بعد شش سال دیدم،حس بسیار خوبی بهم دست داد...همون مریم شش سال پیش بود،همون قدر مهربون و هنر دوست...فقط پخته تر شده بود که خیلی هم خوبه و نشانه بزرگ شدن آدم هاست...وقتی همدیگه رو دیدیم انگار نه انگار که مدت هاست خیلی در جریان ریز اتفاقات زندگی هم نیستیم و هر از گاهی حال و احوال می کنیم فقط...انقدر حرف داشتیم و صحبت هامون گل انداخته بود که متوجه گذر زمان نشدیم و مامانم نگران شد و زنگ زد بهم!!!
از کتاب ها گفتیم و از موسیقی های خوب و حس های خوب....حالا هم که اومدم خونه نوشتم که یادم بمونه این حس خوب امروزو....حس های خوب رو یادآوری کنید به خودتون...تقویتشون کنید(:
پ.ن:عنوان از سهرابه شاعر مورد علاقه همین دوستی که موضوع این پست بود(: