دوشنبه ۱۹ مرداد ۹۴
لم داده بودم روی تخت و داشتم صفحه اول سمفونی مردگان را می خواندم که هدیه نگار بود برای تولدم.
بعد یک دفعه...بدون صدای رعد و برق و بی آنکه نشانی از آمدن باران باشد صدای دلنشین باران شروع شد...نفهمیدم چطور از روی تخت پریدم پایین اما آمدم پشت پنجره و ناباورانه و خوشحال بارش قطرات درشت باران را نگاه کردم...بعد دیدم پرده ها یکی یکی کنار رفت و سرها برای دیدن باران اواسط مرداد از لای پتجره ها بیرون آمد...
رگبار کوتاه و دلنشینی بود اما عطرش همچنان پیچیده در اتاق من و مرا بی نهایت مشعوف کرده...
پدرم عاشق باران است...میخواستم بروم بیدارش کنم که مادر جان نگذاشت!(: