يكشنبه ۲۶ آذر ۹۶
۳ نظر
داستان های مترو تمامی ندارند..مدام آدم های جدید می بینی و تیپ های متفاوت و شکاف عظیم اختلاف طبقاتی که حتی طی پنج ایستگاه هم توی چشم آدم می زنند..
امروز باز سوار مترو بودم،خانم سی و چند ساله ای از بچه اش می گفت که صرع دارد...از صاحبخانه ای که بیرونش کرده و از اینکه کلیه و چشمش را برای فروش گذاشته...
می دانید کاری به راست و دروغش ندارم...متاسفانه دروغگویی هم کم نیست و اصلا کاش این بار دروغ باشد...اما حرف فروش اعضای بدن حالم را خراب می کند و در تمام مدتی که آن خانم از فروش چشم می گفت خدا را شکر می کردم که کلیه را می شود فروخت و چشم را نه!