قبل تر ها،4-5 سال پیش شاید...عادت داشتم تا چیزی دلتنگ و دلگیر و ناراحتم می کند جایی بنویسم و شرح ما وقعی بدهم بلکه آرام بگیرم،بیشتر در دفتر خاطراتم می نوشتم و کمتر در وبلاگ سابقم که در آن انهدام تاریخی بلاگفا نیمی از مطالبش به ابدیت پیوست و من دیگر نتوانستم دنباله نوشتن های گاه و بی گاهم را در آنجا بگیرم...بگذریم...از نوشتن داشتم می گفتم،از عادت سابقم،اما حالا مدت هاست که با تمام ناخوشایندی ها و ناراحتی ها کلنحار می روم تا بالاخره تمام شوند و نوشته نشوند! ناخودآگاه بود این کارم....با منطق خاصی از نوشتن ناراحتی ها دوری نمی کردم،حسی بود که مرا به ننوشتن سوق می داد و من از آن حس پیروی می کردم...چند روز پیش در دفتر نوشته هایم مطلبی نوشتم که انگار پاسخ خودم به این امتناع بی دلیل از نوشتن هر خاطره ناراحت کننده ای بود:
بارها و بارها و بارها خوانده ام که عطر ها و آهنگ ها بی رحم ترین عناصر دنیا هستند زیرا هر آنچه که برای فراموش کردنش تلاش کرده ای در کسری از ثانیه به یادت می آورند و با این همه من فکر می کنم نوشته های شخصی هر فردی از هر عطر و آهنگی بی رحم ترند...هیچ چیزی به اندازه روزنوشت های ساده ی شخصی قدرت بازآفرینی لحظه ها را ندارند و از همین روست که من هنوز نمی دانم وقتی گاهی نوشتن یگانه مسکن دنیاست،نوشتن از روزها و لحظه های ناخوشایند کار درستی خواهد بود وقتی همان نوشته ها روزها،ماه ها و یا حتی سال ها بعد توانایی این را دارند که دردی مهیب تر درد اول را برایت تداعی کنند؟بگذاشتیم غم تو نگذاشت مراحقا که غمت از تو وفادارترستپ.ن:رباعی 446 دیوان شمس