عکسی فرستادی بودی از یک شی نصب شده روی دیوار...سطح دیوار کاشی بود،سطح صیقلی روی دیوار سایه ات را منعکس می کرد...میدانی،آینه نبود،که بگویم تصویرت در آن افتاده،سایه ی مبهمی بود،تنها می شد دست چپت را تشخیص داد که داشتی با آن عکس می گرفتی،آنقدر مبهم که شاید به نظر خیلی ها دیده نشود...
..من اما،حتی سایه ی نصفه نیمه ات را دوست داشتم....
تو از آن دست آدم هایی هستی که اسم بقیه را موقع خطاب کردنشان صدا می کنی.
من هم کم و بیش همینطورم،آدم ها را بیش از آنکه به ضمیر بخوانم به نام هایشان صدا می کنم،نگار رسیدی؟آقای فلانی فلان کار رو پیگیری کردین؟
صدایم می کنی...این روزها صدایم می کنی،تو هم به ضمیرهایی که تمام دنیا را می توان با آن ها صدا کرد کاری نداری...به نام خودم می خوانی ام...و من در تمام سال های نفس کشیدنم،در میان تمام نفس هایی که فرو داده ام و ممد حیات بوده اند،هیچ وقت!هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت!نام خانوادگی ام را،خانم شین صدا شدن را به اندازه این روزها دوست نداشته ام....و حالا عدل وسط این روزها،وسط هوای ملس پاییزی که از جادویی ترین تابستان عمرم زاده شد،بعد از مدت ها که دنبال ماگی می گشتم که خوشگل باشد و خوشرنگ و رویش شعر داشته باشد،رفته ام توی مغازه و چشمم خورده به ماگ سرخابی رنگی با طرح گل سرخی که رویش نوشته بوی بهار می شنوم از صدای تو....و بی درنگ به آقای فروشنده گفته ام:آقا!من اینو بر می دارم!
نوشتن سلاح منه....این جمله ی نگاره،ولی در مورد منم صدق می کنه...نوشتن جز بزرگی از منه،برام سلاحه،گریزه،پناهه،مقاومته....و ننوشتن اذیتم می کنه...نیم بند نوشتن بیشتر...
این که تو بیدمشک خوبم کم بنویسم آخرین چیزیه که میخوام،اونم وقتی که این روزها انقدر به نوشتن وابسته شدم و انقدر نوشتنی دارم که یه دفترچه کوچیک رو همه جا دنبال خودم می کشونم که چیزی رو از دست ندم...
خیلی زیاد درگیر بودم این مدت و چند هفته بود که واقعا یک روز خالی هم نداشتم،صد البته که خدا رو هزاران بار شکر دغدغه های خوبی بود...یکیش قبولی ارشد...(: تو دانشگاهی که خوابش رو هم نمی دیدم...
خدا رو شکر....سعی می کنم بیشتر بنویسم(:
یه دستخط دارم...یه دستخط خیلی خیلی نامرتب...یه دستخط که نه شعره،نه یه جمله ی قشنگ...
آدرس چندتا سایته فقط.... یه دستخط که دلم نمیاد نگاهش کنم حتی!
یه دختر بچه ی هفت هشت ساله بود،دستفروشی می کرد...
گفت خاله آدامس می خری؟
گفتم نه عزیزم مرسی
یادم اومد یه کمی آبنبات دارم،دستم رفت تو کیفم
خوشحال شد،گفت می خری؟
گفتم نه عزیزم ولی بیا بهت آبنبات بدم
مشت پر آبنباتمو گرفتم جلوش،برداشت،آبنباتا خوشگل و خارجی بودن،خییلی خیلی خوشگل
نگاهشون نکرد حتی...بی احساس گذاشتشون توی جیبش،دوستش که اومد به اون هم از آبنباتای خودش داد...بلد نبودن قشنگ باز کنن آبنباتا رو...دلم سوخت...خیلی دلم سوخت...برای ذوقی که باید تو چشماشون می بود و نبود....برای چیزی که نباید ازش محروم می بودن و بودن....
تکیه داده بودم به پشتی صندلی مترو و جوشن کبیر گوش میدادم،مثل همه ی وقتایی که اعصاب سمپاتیکم به پاراسمپاتیک غلبه پیدا کرده و قلبم تلاش می کنه حیاتم رو شدیدتر به رخم بکشه...
یه پسر بچه ی دستمال فروش رد میشه،اعتنا نمی کنم،چند ثانیه بعد میگم آقا پسر!بیا یه لحظه!
-دستمال هات فال هم داره؟
-بله
خب پس من اینو برمیدارم...و همزمان تنها بسته ی قرمز دستمال رو از لای دستمال هاش بیرون می کشم و پولو می گیرم سمتش.هنوز باز نکردم بسته ی دستمالو،ازش می پرسم حتما فال داره دیگه؟
-آره آره داره،میخوای باز کن نگاه کن...
-باشه،دستت درد نکنه...
پسرک میره و من همزمان که بسته رو باز می کنم به سوال خودم خندم می گیره!حتما فال داره دیگه؟
سه تا دیوان حافظ تو خونه دارم!همین الان هم دیوان کامل تو گوشیم هست!چی شده که سر ظهر دارم تلاش می کنم از وجود یه برگه ی کوچولوی فال حافظ تو یه بسته ی دستمال هزار تومانی با خبر بشم؟!
برگه ی فال رو می کشم بیرون،غزل محکمیه...مصممه!دو بیت اولش رو نوشته،بیت بعدی رو خودم حفظم:ناصح به طعن گفت برو ترک عشق کن!/محتاج جنگ نیست برادر!نمی کنم!!
به تصویری که بقیه از من می بینم فکر می کنم و لبخند می زنم،دختر بیست و یکی،دو ساله ی ریز نقشی که با مانتوی صورتی،روی صندلی های مترو نشسته،خستست،داره یه چیزی گوش می کنه و سر ظهر یه روز داغ مرداد دنبال فال حافظ می گرده و تنها دستمال قرمز زنگ پسرک فروشنده رو بر میداره!
فکر می کنم چه کلیشه ای!(: مثل فیلمای عاشقانه ی دهه هفتاد و هشتاد!که اونایی که دلشون جایی گیر بود فال می خریدن و من؟تا سال ها فکر می کردم چرا آدم باید به چیزی پول بده که خودش می تونه با باز کردن کتاب بخونه؟!(:
پ.ن:آنان که شمردند مرا عاقل و هوشیار
کو تا بنویسند گواهی به جنونم؟ (: "سعدی"